مقدمه نیست
قبلن نوشته بودم تو اینجایی که فلان. تو اینجایی که بهمان. تو که اینجا نیستی نازنین. نیستی و مقدمه نیست. نیستی و موخره رفت. نیستی نازنین.
پ ن : تو واقعا برای همین اینجایی؟ بیخیال
پ ن : اصلا باورم/باورش نکنید، ماجرای این وبلاگ هزار نام و هزار نشان، چیزی نیست جز عادت به نوشتن، نداشتن و نبودن.
پ ن : شما که نبودهاید، چاره چیست؟ جانم برایتان بگوید که من این یک قلم مقدمه را، از روز اول (تو بخوان ازل) تا سه ماه پس از شروع وبلاگ، هر بار منتشر میکردم و بعد اگر پست جدیدتری میزدم، مقدمه را پاک میکردم و دوباره میگذاشتماش که سر باشد.
پ ن : چرا لحن این نوشتهام شبیه کسیست که میخواهد با خروسقندی خر ِشان کند؟
شگفتانگیزترین چیز
آناست که تو و من
همیشه،در سرزمینی ناشناخنته برای دیگران
با هم قدم میزنیم
هر دو دستهامان را دراز میکنیم
تا بهرهی خود را از زندگی بگیریم،
و بهراستی زندگی سخاوتمند است.
جبران خلیل جبران
پ ن : این تنها اسمایلی بکار رفته در وبلاگ است، نشان به نشان حجب و حیای من.
پ ن : همین را در وبلاگ دیگرم که سه سال تمام بیتکلیف مانده بود و دیشب پاک شد، نوشته بودم.
پ ن : این که برای فریناز نبود، نه؟ بیخیال، اصلا شما که حوصله کردهاید و سطر به سطر نوشته ها را خواندهاید، میدانم چه فکر میکنید، گرگی در لباس آهو! اما به جان مادرم من همه را مثل خواهرم دوست داشتم. زرشک.
پ ن : دندانهای عقلام در آمدهاند؟ خوب، به جز این دو، شگفتانگیزترین چیز دیگری بود که نیست.
زبان از یاد رفته...
شل سیلوراستاین
روزی من زبان گلها را میدانستمروزی هر آنچه را که کرم ابریشم میگفت میفهمیدم
روزی من پنهانی به پرحرفی سارها میخندیدم
و در بستر خود به گفتوگو با پـروانهها مینشسـتم.
روزی من همه پرسشهای زنجرهها را میشنیدم
و پاسخ میگفتم.
با هر دانه برفـی که به زمیــن میافتاد و هنگام مـردن میگریسـت؛
من هم میگریستم.
روزی من زبان گلها را می دانستم.
آه چگونه بود آن زبان؟
چگونه بود؟
بودن یا نبودن،مساله این است!
ویلیام شکسپیر
(اقتباس از درام «هملت» هنگامی که هملت
با نامزدش «ایفیلیا» مشغول صحبت است.)
بودن یا نبودن،مساله این است! آیا پسندیدهتر آناست که تازیانهها و بلاهای روزگار غدار را با پشت شکسته و خمیدهمان متحمل شویم یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواریها را از میان برداریم؟ مردن... آسودن... سرانجام همین است و بس؟ اگرخواب مرگ دردهای قلبمان و هزاران آلام دیگر را که طبیعت در پیکر ما فرو ریخته پایان بخشد، نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن... آسودن... وباز هم آسودن... و شاید در احلام خویش فرو رفتن. آه، مشکل همینجاست. آنزمان که این قفس خالی و فانی را به دور افکنیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهای زود گذر است که ما را به تحمل و تامل وا میدارد و این ملاحظات است که عمر مصیبت و نگونبختی را چنین طولانی میسازد.
چه اگر کسی ایقان کند که با خنجری برهنه میتواند آسودگی یابد،کیست که در برابر این ضربات توانسوز و خفتهای جانفرسای زمانه،تمرد متمردان، تفرعن متفرعنان، آلام عشق درماندگان، درنگهای دیوانگان، وقاحت محتشمان و تحقیرهایی که صبوران از دست عجولان میبینند را ببیند و تن به تحمل این دردها در دهد؟ کیست که حاضر شود پشت خود را زیر این بارهای گران خم کند و بخواهد در زیر فشار این زندگی دردآلود پیوسته ناله و شکایت کند و عرق تن فشاند؟
همانا بیم از واپسین مرحلهی مرگ، یعنی همان سرزمین نامکشوفی که از مرزهایش سفرگری باز نمیگردد، انسان را سرگردان و عزم او را خلل پذیر میکند و ما را ناگذیر مینماید تا همه آلامی را که اینک در خود نهفتهایم، تحمل کنیم و خویشتن را به شکنجههایی که از دوام و قوام آن بیخبریم،بیافکنیم!
پ ن : حالا فقط مسالهی نبودن است.