nightlight
nightlight

nightlight

اگر «تو» بودی چه می شد؟

     

         اگر« تو» بودی چه می شد؟

     

                                                                                             اثری از : توچف

     

     

         باور کن که چون ستارگان جاوید نیستی.باور کن که چون جویبار در یک راه باریک برای همیشه جاری نمی شوی.باور کن که همیشه،چون من،عاشق نمی مانی.اگر حتی تصور کنی که می خواهم تو را بفریبم که یار من باشی؛به من سخت جور و جفا روا داشته یی.نه هرگز چنین نیست!باور کن که من عاشقت نیستم.تو را هیچ دوست ندارم.براستی هرگز فکر کرده یی که چرا زنان عاشق گل هستند و مردان مایلند باغبانی کنند؟

         مرد گل می پرورد و با زبان بی زبانی می گوید:«جان من عشق پرور است.» و زن این گل را می چیند و عاشقانه بر این دست پرورده ی مرد عشق می ورزد و می گوید:«کار من گل چیدن است.»یعنی که: نهال عشق تو را از ساقه جدا می کنم و در جوانی ستایشش می کنم و در پیری،هنگامی که پ‍‍‍ژمرد؛از پنجره ی اتاقم به زیر پای رهگذران می اندازمش.

                                                      ***

         پس من سزاورم که شما را دوست نداشته باشم.شما نهالی هستید که هنوز به دست ستایشگری از ساقه جدا نشده اید.هنوز جوانید.شادابید.پر از عطر روح پرورید،آکنده از همه ی زیبایی های جاویدانید.هر زمان که قدم در صحر گذارید؛رایحه ی دل نوازتان در آغوش نسیم منزل می گیرد و در کوچه پس کوچه های شهر مست و نالان،داخل خوابگاه جوانان شده و زمزمه می کند که:«بهار آمد.شادی،آمد.طراوت آمد.امید جوانی آمد.»

         آن وقت یکی از این جوانان عاشق پیشه که سری پر شور و دلی بی باک دارد؛سر در پی ات می نهد؛در برابرت زانو زده؛و با حریر کلمات دلنواز و ابر سپید وعده ها،به نحو زیرکانه یی تو را از ساقه می چیند و برای کامیابی از تو دفتر زندگی ات را مه خیال آذین می کند و چون سپیده دمید؛این مه در برابر آفتاب سوزنده بخار شده و از خود یک قطره شبنم باقی می گذارد.

                                                      ***

         آن وقت آن جوان بر بالینت خم می شود و وهمناک در تو می نگرد و با کلمات ملالت بار می گوید:

    -         تو را دوست ندارم! تو زشتی! از من دور شو !

         ‌آن وقت من تو را دوست دارم.چون از غرور خالی شده یی؛و ملتهب از شور و شر جوانی نیستی.

         اما اگر امروز به من بگویی که:

    -        دیگر به من «شما» نگویید.من همان «تو» را دوست دارم.

    آن وقت چه می شود؟

     

مروارید بی صدف

          آنچه می خوانید برگرفته از کتاب "مروارید های بی صدف" به گردآوری،ترجمه و نوشته ی داریوش شاهین است و تعدادی  از پست های مندرج نیز از همین کتابند.

     

     


    مروارید بی صدف  

     

     

                                                                                                                                                                                                 اثری از: داریوش شاهین

     

     

              شما هرگز غم انگیز تر از این شعری نگفته اید ... و اشکبار تر از این سرودی نشنیده اید. من بی آنکه به شما چیزی بگویم، فقط دریچه ی دلم را به رویتان می گشایم؛ آنگاه در صدف خالی من ، غم انگیزترین حدیث عشق را خواهید خواند. در خلوت این تنهایی قصه ی یک بی گناهی نهفته است. فریاد یک بی فریاد در طنین است. امید یک بی امید در حسرت یک آرزو غنوده است. و مثل همیشه پای یک عشق سوزنده در میان است. ولی نه،براستی امروز دیگر پای او در میان صدف دل من نیست. حتی گذشت سال ها، بر جای پایش خاکستر غم نشانده،غبار خاکستر دل سوختگی های من و افروختگی خاطراتم.      مروارید مثل همه ی دخترهای خوب،همچون یک قطره ی باران از آسمان پاک زندگی در صدف جان من چکید ...      من این موهبت ملکوتی را،این ترانه ی هستی را، این الهه ی عشق را با خود به ژرفای دریاهای دور بردمش و او سال ها در آرامش این بستر غنود.چه روزها که برایش ترانه ی خورشید های بی غروب را سرودم، چه هفته ها که برایش بهارهای پر شکوه آوردم به امید آنکه در کنارش زندگی را بیابم،عشق را بیابم و با غم های زندگی قهری دیر گسل داشته باشم و چه سال ها که او در این صدف بارور شد، شکل بهار یافت،عطر گل ها گرفت و لبخند زندگی شد.دیگر بیم من نبود که روزی همه ی عهد ها را بشکند و «مروارید» من گردن آویز دیگری شود و خود را به دست پر پینه ی گوهریان بسپارد، تا نوازش های زهد و عشق مرا قاهرانه از پیکرش بریزند، و به آسایش این پرده های پرهیز چشمگیر دل های پرکینه و خالی از عشق هوس بازان کنندش. در روزی که آفتاب نداشت «مروارید» من سرود که:      «صدف» من،تو که مرا در گاهواره ی گل ها، به اشک و آه در میان نوازش های مهتاب پروراندی، تو که بر گونه های من،لطافت گلبرگ های بهار ریختی و بر لبانم، رنگ لاله ها و شهد جان زنبوران عسل را نهادی،تو که بر پیکر من نجوای آبشاران ریختی و بر دستان من رایحه ی گل های یاس را فشاندی و پیکرم را در مه خیال شستی.من اینک دوست دارم که قاهرانه تو را از خود برانم، چون شور شهدین زندگی را در این می بینم که دوست بداریم بی آنکه دوستمان بدارند و قهرآفرین شویم با آنکه  می دانیم ستایشمان می کنند. من از عشق هایی که با اشک یکی و خنده ی دیگری به کاشانه ی غم می نشینند لذت می برم.بیزارم از این حدیث تکراری که چون دستت را به گرمی فشردم،پیکرم را نوازش کنی.      و من نشسته بر هودج عصیان،اندوه را تازیانه نواز دل ساختم و خروشیدم که:      «مروارید» من،اگر صدف جانم را از خود خالی کنی؛اگر اشک و آه مرا،رنج تنهایی مرا با تیپای غرورت به وادی نومیدی بیفکنی،اگر گذران روزها،هفته ها،سال ها را که من به پای تو و به امید تو و به یاد فرداهایی که با تو می داشتم از یاد رفته بشماری، پس چه تفاوتی  است میان تو و طوفان هایی که ساقه های لطیف و نرم گل ها را با خروش و فریادشان از ساقه می شکنند؛شمع های روشن را می کشند؛به آرامش دریاها،موج های پرشکن می بخشند و بی ترحم سروهای بلند را به زیر می افکنند؟ و ...      ... و همان طور که «مروارید» من پا از «صدف» جان من می کشید، پر کرشمه،پر ز وسواس و پر غرور گفت:      - اگر مرا دوست داشته باشی،به رضای من رضا می شوی.چون من هرچه باشم ، هر که باشم،مرواریدم و تو با هر که بودی، هرچه بودی صدفی. و این راست است که صدف ها همیشه پر بها نمی مانند و مروارید ها همیشه در دل صدف ها آشیان نمی گیرند.  

به هلن



     به هلن

     

                                                                          اثری از: ادگار آلن پو

     

     

         من تو را فقط یکبار دیدم ... فقط یک بار ... سال ها پیش از این. نباید بگویم شماره ی آن سالها چیست ... اما بسیار نیست.

         نیمه شبی بود در تابستان ، ماه که قرصش تمام آشکار بود در ارتفاعات آسمان جولان می کرد و مانند روح تو در جست و جوی راهی بود که هر چند سخت باشد وی را به بالاتر از آن جایگاه برساند.

         پرده ی نوری که تارش از ابریشم و پودش از سیم خام می نمود به خاموشی و آرامی، بر چهره ی هزاران گل که در باغی محسور رسته و سرهای خود را به سوی آسمان گردانده بودند افتاده بود.

         در این باغ هیچ چیزی جز بر نوک پا یارای حرکت نداشت.پرتو مهر آمیز به چهره ی این گل ها که همگان به بالا می نگریستند،افتاده بود و گل ها به پاس این محبت از سر اشتیاق جان سپرده و ارواح عطرآگین خود را نثار ماه می کردند.

         تلالو ماه بر رخسار شرمگینشان که بر آسمان می نگریست افتاده بود و معصومانه با لبخندی ، یک به یک روحشان را در حریر شبنم تقدیم می کردند و این همه از آن روی بود که تو در آن باغ آرمیده بودی و همه چیز به سبب حضور تو لطف یافته و افسون شده بود.

         تو را دیدم که لباسی سفید بر سراپای خود آراسته و بر بستری از بنفشه به ناز تکیه زده ای؛آری تو نیز مانند آن هزاران گل،چشم به آسمان دوخته بودی و ماه نیز صادقانه بر آن دو نگین یاقوت فام می تابید.اما دریغ که بر آن رخساره ی سحرانگیز غبار اندوه نقش بسته بود.

         براستی آیا این سرنوشت نبود؟همان سرنوشتی که گاه به گاه با همان اندوه در می آمیزد؟

         آیا سرنوشت نبود که برآنم داشت تا در این نیمه شب تابستان از برای تنفس اکسیری که چون بخور از گل های خفته بر می خواست برابر آن باغ لحظه ای توقف کنم؟ ... هیچ گامی را یارای برداشتن نبود و جهان منفور سراسر در خیال رنگین خود غنوده و به روشنی لبخند می زد؛ فقط تو من (آه ای سقف نیلگون، ای آنکه مردمان این سرزمین آفریدگارت می خوانند، نیک می دانید که هنگام توام این دو کلمه چگونه قلبم از تپش باز می ایستد!) ... فقط من و تو بیدار بودیم ... من درنگ کردم ... نگریستم و ناگهان همه چیز ناپدید شد! آری بی گمان این نیز رویایی بود که لمحه ای در آغوشم فشرد.

         تلالو مروارید گون ماه از میان رفت.مرزهای خزه پوش و جاده های پیچ در پیچ گلهایی که در آغوشت آسوده بودند، درختان غمگین و محزونی که با هر نگاهشان هزار بار تازیانه حسرت را بر تنت نقش می زدند، همگی ناپدید شدند.حتی رایحه ی مست کننده ی شقایق ها نیز از میان رفته بود.

         همه چیز،همه چیز به پایان رسید جز تو.چیزی کمتر از تو، جز همان فروغ ملکوتی چشمانت،همه چیز جز آن روحی که چشمهایت آبستنش بودند.

         آه ، من فقط چشمهایت را می دیدم،آنان دنیای من بودند.

         پس ساعت های دراز نگریستم ... و جز آن چیزی نیافتم . حتی آنگاه که ماه نیز به آغوش صبح شتافت ؛ آنان به آسمان می نگریستند.هنوز آن دو نوشین طلسم در برابرم بودند.

         چه سرگذشت های شور انگیزی در آن دو گوی بلورین خوانده می شد! چه تیره اندوهی! چه بیهوده امیدی! چه غرور دریا مانندی! چه آرزوهای بی پروایی! و با این همه؛چه عشقی آتشین و بی پایان!

          باری،یکباره ماه از نظر ناپدید شد در جانب مغرب سر بر بالین ابرهای خاموش بنهاد؛تو نیز چون شبح سرگردان یک پری گریختی و درختان در برت گرفتند و  نهانت ساختند.

          دریغا که چشمهایت بر جای ماندند- ماندند و نرفتند-  و هنوز هم نرفته اند.

وجودت همه شعر

     

       وجودت همه شعر           

     

                                                                                      اثری از :داریوش شاهین

     

         چرا می گویی من شعر را نمی فهمم؟

         من از ادبیات چیزی نمی دانم،

         من با این حرف ها آشنایی ندارم؟

         چشمان تو بهترین و زیباترین شعر های هستی آفرینند.لبان تو عالی ترین کلمات مهرآمیز را زمزمه می کنند.تو مجموعه دل آویز ترین شاهکار های شعر جهانی.هیچ شنیده یی:شعری،غزال چشمی،ترانه یی،مهتاب رویی،منکر شیدایی و زیبایی وجود خود شود؟دستانی که نسیم و حریر را نوازش می کند.لبی که به گل لطافت می آموزد.چشمی که فروغ خدایی دارد و هر از بند رسته یی را دگر بار اسیر می سازد.سیمایی که مهتاب را حسودانه شرمگین می کند.ابروانی که هر کمانی را به خواری می شکند.مژگانی که آبروی هزار تیر دل دوز را بر باد می دهد.پیکری که عاج را،مرمر را،به رشک و حسد می آورد.

         بینی قشنگی که همیشه بوی گل های بهاری می دهد.لبانی که یاقوت در برابرش خونین دل می شود.چانه یی که اگر هزاران بار بوسیده شود هنوز هم بوسه می خواهد.

         تو با این همه لطافت و زیبایی،آبروی شعر و شور را می بری.پس چرا می گویی «من از شعر چیزی نمی دانم»

         تو با چنین وجودی دیوان عالی ترین شعر های جهانی.حرف تو به این می ماند که: آفتاب روی تو بگوید: من تاریکم.مرجان چشمان تو بگویند: ما بی جانیم. بهار پیکر تو بگوید: من سرود مغموم سروم. گل های دستان تو بگویند: ما بی رایحه هستیم.آسمان دل تو بگوید: من بی ستاره ام. آبشار گیسوان تو بگوید: من خشک و بی ترانه ام.مرمرین سینه ی تو بگوید: من سنگ خارا هستم.لاله های گوش های تو بگویند:ما خالی از زمزمه ی محبتیم.حتی پاهای تو که بر روی ابرهای خیال ره می سپرند،بگویند: ما بر سنگ های سخت و خشن نامرادی روانیم.

         اینک شاعری با این همه رباعیات طلایی،می گوید من شاعری و شعر نمی دانم و از آنها چیزی نمی فهمم.بهترین شعر تو این است که می گویی : «ادبیات چیست؟» و تو اما راست می گویی،در پیش تو،عالی ترین شعرها و چکامه های ادبیات گیتی،معنی و مفهومی ندارد.آه افسوس!