nightlight
nightlight

nightlight

خواجه امیری نامی به صحنه آمد، چو بلبل به گلستان چهچه زد و هی گفت نمی دونی نمی دونی ....

و ظریفی به پاسخ گفت:


تو شور.ت هات شال من نیست و سگ ات دنبال من نیست و اونجاتو دزدکی دیدم ، روی تخت جای من نیست و نمی دونی دیگه جونی توی اندام من نیست و نمی دونی ...

 

تو خیلی پرخوری اما ، اینا اشکال من نیست و از اون وقتی که هیچ مویی دیگه روخال من نیست و نه تو نه هیچ دا.ف دیگه ، سر چنگال من نیست و نمی دونی ...

 

تو مغز تو دیگه چیزی ازون مثقال عقل نیست و یه دونه بیلا.خم حتی توی این فال من نیست و مال اش اینطوری باشه نه شی.مال مال من نیست و نمی دونی نمی دونی نمی دونی....




یادت مرا فراموش

    اینو ...

    دست تو افتاد این؟ بازی کنیم حالا؟

     

         بازی کنیم، بازی کنیم تا تو بیایی و جناغ سینه یی که دستم ست را بگیری و نگاهش کنی، ببینی هنوز تکه های  مرغ از دو انتهایش آویزان ست و با انگشت هایی که ظرافت آن زمان شان یادم نیست، آرام، آن دو تکه را بکنی و به من بدهی و من که انگار خجالت کشیده ام، زود بخورمشان ...

     

     بازی کنیم

     

         جناغ مرغی که از غذای ظهر غنیمت گرفته ایم، حالا دست توست ... بر که انداختیم، انتهای راستش می افتد دست من و چپ اش دست تو، نه، نه، چپ مال من بود و راست مال تو؟ نه، می چرخیم و جای چپ و راستمان عوض می شود ... من نمی دانستم قبل از شکستن، با چشمهای بسته اول آرزو می کنند، هنوز هم نمی دانم، اما آرزو می کردی نه؟ ... آرزو نه، دعا می خواندی ... بعد از ظهر بود و عجله داشتیم، من برای آب بازی،سراپا برهنه،با همان شور.ت خال خالی که داشتم و خاله یی که می آمد و شلنگ آب را رویمان می گرفت ... آب سرد، آب  سرد چاه، چاه انتهای حیاط ... عجله داشتم، باز هم گرمم بود، چشم به راه خاله بودم و آرزو می کردم زودتر آرزویت را تمام کنی ...

     

         می ترسم،  قبلی ها را باخته ام ... می کشی و از وسط ، نه، از جایی که به نیمه ی من نزدیکتر ست می شکند ... تو چطور چشمهای بزرگ ات را باریک می کنی؟

     

          آفتاب تند، بادهای گرم و لواشک های ترش خانوم جان ... لواشک ها روی سینی پهن شده اند، نزدیک ما، لواشک دوست ندارم، اما ترشی شان،ترشی شان وسوسه ات می کند، می دانم، تکه ات را که برداشتی، اولین جایی که نگاهت افتاد سینی لواشک ها بود ...

     

     

    چرا نمی گی؟

    یادم تو را فراموش؟

    یادم تو را فراموش ...

     

     

         تو، تو حالا باید بیست و شش سالت باشد ... دانشگاه ات را رفته یی و تنها خاله ی مهد اتنهای کوچه یی ... مثل بیست و شش سال قبل، نه، مثل این بیست سالی که به دنیا آمدم و نیمه یی که یادم هست، هنوز زیبا و زیبا و بگویم چاق؟ چاق نه، تپلی ... هنوز هم فکر می کنی زیر نور آبی آباژور فرشته نشان سمساری، آرزوها برآورده می شوند ...  ظهر، میانه های راه پله، صدایم کرده یی که دیگر نگویم ... داماد ناراحت شده بود؟ که شنیده کسی احتمالا، من را جای داماد می گیرد؟ من گفته بودم ... وقتی گفتم، فکر کردم شوخی می کنم، وقتی گفتی،فکر کردم شوخی می کنی ... فراموش کن، نمی گویم ... من و آن بیست و چند مرد دیگر و زنبورهای روی شیرینی، توی پارکینگ نشسته ایم ... پدرت کت و شلوار اشتباهی پوشیده و عرق می کند ... نه، هوا شرجی تر از دیروز ست ... می ترسید باران بیاید و مهمان ها نیایند، باران نیامد و مهمان ها نیامدند و عاقد چپ دست تنهاست ... و تو آمدی دخترک، من آن پشت، روبروی تو ایستاده ام و فکر می کنم زیبایی ات را دوست دارم ... زیبا بودی ... پسرک لبخند می زد، مادرت هول بود و پدرت، دایی ام،گریه کردن اش را کسی باور نمی کرد ... دخترک، زیبا بودی ... زیبا بودی و حالا، بازی ما تمام می شود.


         من و تو روی پله های زرد رنگ حیاط نشسته ایم، سینی لواشک ها روبرویمان و تکه تکه می خوریم، لواشک دوست ندارم، اما ترشی شان، ترشی شان وسوسه ات می کند، می دانم، خاله آمده که آب بازی کنیم ... حالا، هر دو آرامیم، حالا، می توان تکیه داد به دیواری که زمانی کنار چاه انتهای حیاط بود و با لبخند گفت، دخترک ، یادت مرا فراموش ...

     

     

    پ ن :می دانم، زودتر از فردا، به این چند خط خواهیم خندید ...

خواهم آموخت

 

تو بهترین دوستمی!  باورت میشه همینو گفت؟

-  باید باور کنم ...

گفت فضولا زدن جعبه شو پاره پوره کردن ... خوب، خودش هم اگه بود، وقتی پاکت سیگاری می دید که یه طرف نوشته " هومممم"   و طرف دیگه "می کشی؟"   پاره اش می کرد، گاسم می انداختش دور ... مهم نیست ... فقط دلم شور چسب پاکت رو می زد که یهو میونه های راه واز نشه ... 

خوشحالی شو دیدم ... اما، اما احمقونه ست  ... چون نیستم،  بهترین ام؟ من خام؟

- خام

نپخته ام ... نپخته ام، می فهمم اما یاد نمی گیرم

-  ...

بلد نیستم، می گم که، هیچ وقت شرایط جوری نبود که لازم باشه یاد بگیرم ... بودن ... چطوری بودن،اصن نبودن رو، این از بقیه مهتره نه؟

- تقریبا ...

همون ... باید بفهمم، ... یعنی من که می فهمم، اونان که نمی فهمن،نمی فهمن من حالیمه، ناراحتی شونو، نارضایتی هم نه، سرخوردگی شونو، خوب من می فهمم

- خوب ...

خو اصن اونان که نمی فمهمن، رسمن نمی فهمن نمی تونم توضیح بدم که تو، هوی.. آها، تو دیگه، تو که نمی دونم بالای چی حس می کنی بازیت دادم، نارحتت کردم، داری اشتباه می کنی  ...

چون بلد نبودم، نیستم، می فهمی؟

می فهمی الان، منم چقدر دوست دارم بغلت کنم؟ببوسمت؟بیشتر از خار خودم؟ خوب، منم مث بابام، بابا هم می گفت ماچ کردن بلد نیست، نه فقط مامانو، که همه رو، منو که نه، اما دلش بالای  کوچیکه که می تپید، اونو هم  فقط بغل می کرد ...

اما... تو نمی فهمی ...

تو که می فهمی؟

من،گفتن اش رو هم بلد نیستم

- تو فقط شهامت نداری

نه،تو هنوز هم می تونی مثل احمق ها لبخند بزنی، اصلن حرفهای احمق ها را بگویی اما من،فقط نوشتن رو بلدم... همین، یادگرفتن ات را، بلد نیستم

نیاموخته ام ... هیچ وقت ...

صبور باش اما، بیاموزم... بگذار بیاموزم ....

که خواهم آموخت ...

که این نخواهم ماند ...

 

 

 ---

کرمان،کرمان،کرمان ... فقط زود برنگرد ... من تازه نوشتن را یادگرفته ام

 

 



منو تنها نذار

فردا عازم آبشار مارگونیم، شوهر عمه ی کوچول موچولویمان آلاچیق اجاره کرده ارواح عمه جانش ...

حالا ما به روی خودمان نمی آوریم ها، می گوییم عر عر، اما دلیل نمی شود عرعر کنان راه بیتفیم بتمرگیم در همان آلاچیقی که مطمئینیم اجاره اش نکرده هان؟

 

مامان بزرگ هم که طبق معمول، همراه ما می آید ... خوب مامان بزرگ بیشتر شبیه یک ضبط صوت386  ساله ی روسی ست که فقط نکات منفی من را به خاطر سپرده و تکرار می کند ...    همه به نوه شان می گویند نوه و این مرا یزید و شمر و معاویه و بی شرف خطاب می کند، البته چرا نگفته عمروعاس؟ هان، لابد او هم فهمیده ما باهوشیم، خواسته ریا نشود ...

 

مادرم هم که درست کنار همین مادربزرگ می تپد، خوب دیگر، جدال عروس و مادر شوهر ست، هی مامان سیب، پرتقال، خیار، موز، هندوانه، آلبالو پوست می گیرد می زند سر چنگال و چاقو و فرو می کند در حلق ما، و البته لبخند ملیح اش هم روی صورت، بعد ما که به خاطر ترمز بابا و بی احتیاطی مامان چنگال تا دسته در حلقوممان فرو رفته می گویم غوموم - یک صدایی شبیه زمانی که فکر می کنید به واسطه انفعالات شکمی قرار ست تا آخر هفته را در مستراح بمانید - در واقع یعنی قورت دادیم  و به مادربزرگ جانمان که دندان مصنوعی دارد و حالا می خندد و به گمانم حسودی اش هم می شود لبخند میزنیم، خوب طفلک  که مثل ما نمی تواند هر چیزی را بخورد ، یکهو دیدی چسبید و کنده شد، یا اصلا همان تو گیر کرد   ...

 

برادر کوچکترمان که قاعدتا پشت سر من نشسته، عینک دودی سه سال پیش اش روی صورت اش است و یکم زیاد احساس ترمیناتور بودن می کند، ازدیشب با کتیرا موهایش را تماما به سمت .. به سمت؟ بالا ؟ نه جان من، به سمت پایین و منتها الیه راست چسبانده و با قلم موبایلش ور می رود و همه ی جک هایی که دیشب در تله تکست خوانده بار ما می کند اما روی پیشانی ما نوشته خر ؟جان مادرتان راست می گویید؟ خوب پس چرا ما می خندیم به جکهای این برادر وامانده؟ اصلا شما گمراهید، نمی دانید، مادرمان می گوید اگر نخندیم برادرمان دچار اسپاسم روحی می شود ..

 

لقب عنصر کاتالیزگر جنون، در سفر های خانوادگی هم با کمال میل تقدیم می شود به  پدر جان نازی مان ...

من همینجا، به ابالفرض العباس سوگند یاد می کنم که بابایم قبلا شکنجه گر بوده، شکنجه گر نبوده، به طور حتم در سالهای دور از خانه در  تیمارستان کار می کرده ... ای آقا، کاری کرده ما هوس کنیم روی آنتن سقفی ماشین بشینیم، اما روی صندلی نه ...

 

و امیدوارم که جز جیگر بزنی سعید استریو، که  هر هفته هر گلواژه یی را که هر بزغاله یی گوراشش بهم ریخته و در مستراح ضبط کرده چپانده روی نت ، تو می چبانی رو سی دی، روی سی دی هم نه ، توی ما ...

شما که نمی دانید که، بابا کمی سادیست و مازوخیست است ...

یعنی تمام طول راه ما در حال گوش کردن سعید آسایش، حسین کلم، مجید پفیوز، یوزارسیف شلغم و گاهی هم ساس.ی ما.نکن هستیم و هی سر ثانیه 30  بابا ترک را عوض می کند ...

وای از زمانی که عوض نکند، تا آخر مسیر باید گوش بدهیم، گوش بکنیم نه ها ، گوش بدهیم ، این آهنگ ها رسمن آدم را وادار به دادن می کنند ...

 

خیلی شانس هم داشته باشیم بابا آهنگ مورد علاقه اش را می ذارد که :


منو تنها نذار، رو تخم.م  پا نذار) یعنی به جان مادرم "قلبم" را اینطور تلفظ می کند( ، به دیدن دلم، بیا به یادگار ...

خودم قوربونیتم، یار کو.نکو.نی تم، میون عاشقا، منو تنها نذار ...

 

بعد هم گروه کر می خواند که :

 

راضی نشو به ری.دن غرورم، به یادتم اگرچه از تو دورم

 

 

حالا بابا مشغول کله تکان دادن و بشکن زدن و خواندن ست و چشم های ریز  و باریکش باریکتر شده ...

ما به روی مادرمان نمی آوریم چرا این آهنگ را دوست دارد ها، اما خوب، ساده ست، کلیپ این آهنگ فقط زن و مردی را در کنار دریاچه ای بزرگ با قایق و در کلبه یی کنار دریاچه نشان می دهد که هی لخت لخت با هم ور می روند ...

اصلا قضاوت با شما ، عجیب نیست هی حرف گذاشتن و این حرف ها را در آهنگ می زنند؟

 

بعد پدر یاد عصر جدید می افتد و بنیامین می گذارد، حالا آهنگ "مامان اگه تاتو"  نه ها، همان آهنگی که به گمانم بنیامین روی یک کله قند نشسته و می خواند، آی، کجای دونیای؟ چرا نمیای ؟ آی ، آوی ، آخ ،درد داره ، خیلی  بی تربیتی ...

 

 

بعد که رسیدیم، تازه باید از میان 3 میلیون نفری هم که مثل ما به آنجا آمده اند بگذریم

البته آنها یعنی خانواده ی محترم خودم و عمه ام  می گذرند، باتوجه به این که من باید با این هیکل نحیف ، زیلو و پلوپز و سبد و فلاسک و کلمن و بالشت و همه را بیاورم رسما مالیده می شوم تا برسم ...

 

بعد لاش را باز می کنیم، زیلو را می گویم، می افتیم روش، باز هم زیلو را عرض می کنم، بعد مثل خانواده های خوشبخت اول بساط شکم را آماده می کنیم ...من هم که ساقی،کلمن آبی خوشگله  روی پای منه و 10 نفر تشنه لب و مرض استقسا،هی آب بده، د بده ،باز هم بده ،بده دیگه، چرا نمی آد ؟ ادب ندارند ها ...

 

 

بعد که خوردیم، بابا می کپند، مامان و عمه و دختر عمه کوچکه غیبت می کنند،مادر بزرگ،  پدربزرگ بقیه را دید می زند، برادرم و پسر عمه ام هم که به سراغ بازی هیجان انگیز توپ بازی میروند ، اصلا می کشد این بازی آدم را، تو سه متر آن طرفتر ایستاده یی ، من توپ را تالاپ، عین تپاله ی گرم پرت می کنم برای تو، تو تالاپ ، توپ را میگیری و عین تپاله می خوری زمین ...

 

می ماند من و دختر عمه بزرگه که تازگی ها بازی جدید یادگرفته ایم، مثلا من هی نگاه دور و اطراف می کنم و می گویم :

 

-دختر عمه جان

- جونم عزیزم

-جنبه نداری ؟

- ا لوس

-نه ببخشید، یه سوال

- چی؟

-یکم خصوصی باشه ایراد نداره؟

- چرا ایراد داره

- خوب عمومی باشی بی تربیتی باشه ایراد نداره؟

- ا به بابات می گم ها

- پس آن دختره، ببین، اوهوم، اون که اون گوشه وایساده بالا پایین می کنه، جسارتا به نظر شما لباس زیرش تن اش است؟ یعنی یا نیست و اعتماد به نفس اش زیاد ست و چشمهایش نمی بیند، چون همه ی چشمها او را می بینند ، یا تنش است و از بیماری فرانسوی لی ژله نرمک رنج می برد ها؟

- هیییییییییین

- حناق،خوب مثل آدم بگو

- خجالت بکش، به تو چه اصلا،  تنشه، راحت شدی؟

- آره ارواح عمه ات، خودم می دونم تنش نیست فقط خواستم ببینم تو چی می گی

- گمشو

- بی شعور

- بی تربیت

-بی ادب

-لوس

-ننر

-بچه ننه

-بچه بابا

-نکبت

-عمه ننه

هم اکنون دختر عمه جان خفه می شود  ...

 

بعد ما که سوژه ی دیگری گیر نیاورده شروع می کنیم تخیلات فانتزی کردن، حالا جدا تنش بود؟ اصلا چطور ست خودم تنش بکنم هان؟ اما انگار کمی بلند تخیل می کنیم، همه ما را نگاه می کنند، خوب چیز دیگری را می کنیم در  صحن تخیلمان ، مثلا این را مادرش زاییده؟

جواب خودمان را می دهیم که بله دیگر، مگر خودمان را مادرمان نزاییده؟

بعد کمی فکر می کنیم

فکر هم بر می گردد کمی ما را بله و اینها

بعد می گوییم چرا، اما نسبت به مادر این انگار ریده ...

 

بعد بغضمان می گیرد، اشک روان می کنیم، بر میگردیم که دستمال بگیریم می بینیم عمه و مادر اینها مشغول پیاز خورد کردن هستند ...

 

آه، دیگر دردی چنین را تحمل ندارم

آن طرف دختر عمه کوچکه می پرسد :

-پونز داری؟

- پونز؟

- اوهوم

- پونز نه،  بذار ببینم، آها همینجاست، پی.نز دارم، می خوای؟

 

سه ساعت بعد ...


خوب، ما لومبانده ایم، ارواح عمه مان آبشار را هم از سیصد متری دیده ایم، حالا زمان رفتن ست ...

 

بقیه سنگینند، من هم چون در مسیر آمدن آنقدر مالیده شده ام که دیگر همه می شناسندم بهترین گزینه برای جمع کردن وسایل ...

باز لایش را می بندیم، زیلو، بعد خشت.ک اش را دولا می کنیم می کشیم سرش، البته زیلو، بعد بغلش اش می کنیم و می رویم ...

 

آه ، آزادی ...

 

 

می بینیم به به، خورشید بر پیکر ماشینمان چنان ریده که از شدت حرارت لاستیک ها در حال ذوب شدن اند، بابا سوار شده، همانجا گوشت های لپش از گرما آب آویزان شده و با لبخند و چشمهای بسته- چون عرق همینجور روی چشمش می ریزد - می گوید" به به ، ببینید چه بادی میاد ؟ به به، به به " البته دما سنج ماشین ما خر است، الکی برای خودش نوشته42درجه ...

باور که نمی کنید نه؟

..  راه افتاده ایم

 

بازم جان، راضی نشو به ری.دن غرورمان هم به راه است ، باز هم ماییم و دندان مصنوعی ننه جان و دسته ی چنگال ... آه که من از سفر های خانوادگی بیزارم ...

 

 

پ ن : دیروز دقیقا همین شد، سه بار ترک "راضی نشو " را شخصا پلی کردیم، خوب حالا همه به آرامش رسیده ایم ...


پ ن : نازنین، حواسم است چه بلایی سر ترانه آوردم :)