nightlight
nightlight

nightlight

نمک زندگی، دو

 

پیرو پست قبل.

 

حالا که کمی فکر می کنم، می بینم بد نیست اولین تجربه ی جت اسکی را هم در اختیار زوج های گرام و جوانان علاقه مند قرار دهم که اصلن آه،همین امسال بود که سوار جت اسکی شدیم و هنوز جزئیات را به خوبی به خاطر دارم.

 

جایی نزدیک ساحل کیاشهر، من بودم و کسری و آن تکه ی ساحل خوشبختانه کس دیگری نبود. هوای خوب و باد گرم و فکر شنا که بنا به تجربه و سابقه ی کسری همانجا لباس ها را کندیم و با شور.ت مامان دوز میل میل خالدارمان به آب زدیم.از کسری هم خواستیم به هوای حوله برود تا آن تکه ی دیگر ساحل که عذر شرعی هم نداشته باشیم و ما ماندیم و حسرت پری های دریایی موعود و هی سوت، جیغ، پیست پیست، که کجایید ای پری جان ها؟ای من به قربانتان کوشید پس؟ مهربان ِ جان ها، کجایید پس؟

اوقات نا امید کننده یی بود، از هیچ پدر سگی آن طرف ها صدایی در نمی آمد، نزدیک ترین پری غیر دریایی هم صدها متر با اینجا فاصله داشت، که یک هو صدایی آمد و دقیق تر که شدیم گفتیم، نه دیگر، این یکی پری دریایی ست، بعد باز هم دقیق تر که شدیم دیدیم صدایش شبیه موتور هواپیماست و گفتیم پری که از این صداها ندارد یحمتل و باز گفتیم خوب بحمدالله پری هوایی هست، که دیدیم چیزی از کنارمان رد شد و پشت سرش یک نفر فحش ناجور داد و ما هم جوابش را دادیم و نگاهمان به کسری افتاد که لب ساحل وول می خورد و از آن فاصله شبیه سوسکی شده که شاخکش را تکان می دهد و دوان دوان شنا کردیم که لابد پری زمینی پیدا کرده و وقتی رسیدیم اول چشم غره اش رفتیم که برو عمه ات را نگاه کن و پرسیدیم چه ت بود؟ گفت دیدی اش؟ دیدم به جز خودم هیچ لخت دیگری آن طرف ها نیست، گفتم نه، پرسید پول داری؟ آه، لعنتی،حالا دیگر مطمئن شدم پری را یافته و فقط چون کمی به توانایی جنس.ی اش شک داشتم با چشمک پرسیدیم واسه چی؟ و جواب، چیزی  نبود جز جت اسکی، که انگار زیر با.سن گاو خوابیده باشید و آقا گاوه هوس ر.یدن بکند.

فکر بدی هم نبود، به هر حال یکی مان باید دیگری را بغل می کرد و می چسبیدیم به هم و فرمان جت اسکی و فکر می کردم خاک بر سرت که دختر همسایه را ول کردی با کسری جت اسکی سواری می کنی اما خوب، قسمت بود دیگر، رفتیم پشت میزی که دو نفر کلاه حصیری های شمال را به سبک کلاه مکزیکی روی سر گذاشته اند و اسم می نویسند.برای ربع ساعت ناقابل باید ده تومان، دقت کنید، ده هزار تومان می دادیم و متعهد می شدیم که شنا بلدیم و لباس ها را هم می کندیم.

فقط این یک مورد توی کَت من نمی رفت، کسری سه سوته لخت شده بود و من بنا به نگاه های شرمآلود کسری به دیگران و دیگران به کسری تصمیم گرفتم که لخت نشوم و فقط  پاچه های شلوارم را تا کشاله ی ران بالا کشیدم و با زیر پیرهنی آماده ی سواری شدیم.اول باید یک ضامن اطمینانی شبیه ضامن اطمینان تردمیل را به مچ دست می بستی و بعد گاز و بعدترش را دیگر نمی دانستیم، شخصن خیلی دوست داشتم از کنار نفر قبلی که جای پری گرفته بودمش رد شوم و اینبار با تحکیم بیشتری فحش هایم را بکوبم.

قرار شد کسری اول بشیند و ما پشتش بشینیم و سفت،یعنی خیلی سفت بچسبیم ش. حالا همچین مالی هم نبود ولی خوب، به هر حال بهتر از آن بود که او به ما بچسبد.اولین گاز مان برابر بود با اولین بار پشت و رو شدن و در آب افتادنمان. دوباره سوار شدیم و اینبار هم انگار که خدا هم شوخی اش گرفته باشد، خیس خیس به هم چسبیدیم، کسری نشسته بود و هی، نیش گاز، نیش گاز، عهد بسته بودیم به احترام هر موجی  که می آید، و لابد یک پری دریایی هم لابلای موج ها خوابیده، توقف کنیم. سه دقیقه، به جان خودتان سه دقیقه همین فرم دولادولا سواری کردیم و من گفتم کسری ده دقیقه ات  تمام شده و فلان پدر بلند شو، من پنج دقیقه ام را بشینم ظالم بی همه چیز .

نوبت ما که شد، همانطور که از اول خالصانه و خاضعانه هم نیت کرده بودم، با وجود سوت نجات غریق ها، با همه ی توان، مثل اسکندر کبیر به سمت قسمت مردانه تاختم و دیدم اوضاع جوری شده که نجات غریق ها به جای سوت، حالا بلند بلند فحش می دهند و خواستم دور بزنیم ما هم جوابشان را بدهیم که باز هم جت اسکی مان چپه شد و در آب افتادیم.صاحب اصلی جت اسکی همان طرف ها شنا می کرد و به ما رسید و راهنمایی کرد که عزیزان جان، اینطور و آن طور و زیاد دور نروید و گازش را نگیرید. باز نشستیم، یعنی مجدد نشستیم.طفلک انگار من یکی را سالهاست که می شناسد تاکید کرد جای دوری نروید و گفتم چشم، قول می دهم تا روسیه بیشتر نریم و همانجا فکر کنم خدا بر من وحی کرد که صفر تا صد جت اسکی را اندازه بگیر ببینیم چقدر هست. جت اسکی بی نوا مثل اسب روی دو پا ایستاد و با همه ی توان تازیدیم به پهنه ی آبی خزر. آه، یکم که گذشت و دیدیم همه ی چراغ های هشدار جت اسکی مادر مرده روشن شده و حالا به جز کسری و نجات غریق ها، خود صاحب جت اسکی هم فحشمان می دهد تصمیم به بازگشت گرفتیم. به هر حال، فاصله مان تا قسمت زنانه هم صد متر بیشتر نبود و اگر چشم هایمان را هم کمی چپ می کردیم، سی متر جلوتر می شد آن نقطه را هم در تیر رس داشت، اما،کار سختی بود، حجم عملیات زیاد بود، باید همانطور که کسری پشتت چسبیده و می پایی جور دیگری نچسبد، خوب به فحش هایی که می شنوی گوشی کنی، کنترل فرمان را هم به دست می گرفتی که متاسفانه من آن چسبیدن برایم مهمتر بود و همانجا، تیری از غیب به ما تحت جت اسکی مان اصابت کرد و پشت و رو شدیم.

تن هر دو مان جلیقه ی نجات بود و روی آب لول می خوردیم، کسری البته جیغ های ناجوری می زد که با توجه به لخت بودنش گفتم خوب طبیعی هست دیگر، چشمت کور، دعا می کنم این طرف ها حداقل اره ماهی نباشد.

دیدیم نه، کسری جیغ هایش خیلی یک فرمی ست، شنا کردیم به سمتش که هان پسر، به نجاتت آمده ایم که هان را نگفته دیدیم کسری نیست، یک چیزی شروع کرد دورمان پیچیدن و فکر می کردیم گل گوشتخوار دریایی ست دیدیم نه، ساقه های ش خیلی گرم ست و بدجور هم مارا چسبیده و نمی خورد و برگشتیم دیدیم کسری ست.

حیثیت مان درخطر بود، از در دوستی وارد شدیم،هی میگیم کسری جان، پای من رو بگیر من شنا می کنم تا ساحل، می بینیم جیغ می زند و ولمان نمی کند، کمی فکر کردیم ببینیم شور.ت و شلوارمان سوراخی، یا اگر خدا بخواهد سگک و گیره یی چیزی ندارد که نداشت، آن قدر آب خورده بودیم که دیدیم یک تونل نورانی باز شده و یک سری پری های واقعی هی اشاره می کنند که بیا، بیا، آه، ای بر پدر بزرگ عمه ات کسری، صاحب جت اسکی سر رسید و حالا به جای اینکه کسری را که انگار خر دریایی سوار شده از من جدا کند، داد می کشید که چرا مثل آدم نپیچیده اید. فکر کنم چند دقیقه یی گذشت و متوجه چهره ی شرم آگین من و حیثیت بر باد رفته شد که داد زد پسر بیا پایین، آقا بیا پایین، برادر من بیا پایین، حالی اش که نمی شد خوب، با اشاره ی من یک تشر زد که به گمانم همانجا کسری که هیچ، خودش هم خیس کرد و دیدم کسری پیاده شده و لبخند می زند که اهه، پام به زمین می رسه، اهه، من زنده ام ، پام به زمین می رسه!

 حالا مانده بودم میان رسوایی آن فرم سواری دادن به کسری و این سخنان گهربار کدام را انتخاب کنم.

 

صاحب جت اسکی خیلی آقای آقایی بود، حالا نه اینکه به خاطر اندامش گفتیم ها، قرار شد خودش سوارمان کند و دور بزنیم که کسری گفت می ترسد و زندگی اش را دوست دارد و دلش هوای پلو با کره محلی اش را کرده و مجدد زندگی اش را دوست دارد و آقای جت اسکی دار سوارش کرد تا برساندش به ساحل، آن وسط اما، من مانده بودم و نگاه های ناجور و مردم کنجکاوی که تا آنجا شنا کرده اند، یکی پرسید چه ش بود دوستت؟ خوب دیگر، می شناسیدمان که، گفتم نمی دونم والله، جیغ می زد الکی، حالا پاش هم به زمین می رسید ها،حالا همه هیچ، سه روز دیگر هم خیر سرش کنکور دارد. یعنی چی اصلن،مردک بی مسؤلیت شنا بلد نیست و جت اسکی سواری می کند، هی هم ویشگون می گیرد و اصرار می کنه تندر تر، هارد تر، العجب، العجب ...

و من فکر می کنم  تا وقتی آقای جت اسکی سوار برسد،همگی به اندازه ی سی سال فحش و ناسزا روانه ی ارواح پرفتوح اموات کسری کردیم.

آنجا بود که سوار جت اسکی شدیم و آقاهه را خیلی محترم چسبیدیم و راه افتادیم. که اول ش گفت باید سفت بچسبی که خواستیم بپرسیم جسارتا شما هم؟ دیدیم این گوشه ی دریا اگر به خواهد ثابت کند که خیر، گوشه ی مناسبی نیست.

راه افتادیم تا پشت موج شکن ها، تا لنج های مخصوص کولیکا و سرعتمان چیزی حدود شصت کیلومتر بود که دیدم با این سرعت لب هایم مثل پرچم پاره ی کشتی دزدان دریایی هی بالا پایین می شود، انگار بخواهی تقلید صدای استاد پاوارووتی را روی اشعار  اخشابی امتحان بکنی.

کمی جلوتر، چند چرخ که خوردیم، یک اتوبوس دریایی هم دیدیم و به سمتش حرکت کردیم، فاصله تا ساحل زیاد بود و مسافران اتوبوس هم به گمانم تا به حال جت اسکی که هیچ، آدم هم ندیده بودند که آن فرم با دوربین و موبایل مشغول فیلم برداری شدند و ما هم به نشانه ی احترام چند جفتکی برایشان انداختیم و حرکات نمایشی و من هم انگشت میانی ام را به نشانه ی پیروزی نشانشان می دادم که به گمانم یکی شان پرید توی آب که ما فرار کردیم و راهی ساحل شدیم.

اشتباه می کنید اما، همه چیز اینجا تمام نشده، دیدیم کسری به قصد انتقام، پیرهنمان را برداشته و به جای حوله خودش را خشک می کند، حالا کاش مثل آدم هم خشک می کرد، موقعی رسیده بودیم که یکی از آستین های پیرهنم از یک سمت شور.ت بی صاحبش رفته بود و از آن سر دیگر ش بیرون آمده بود.

به هر حال، می گفتیم، اولین ها، همیشه شیرین و با نمکند،فقط تجربه های من نمک متفاوتی دارند، نمک شان را فکر کنم از پای کوه، نه، با این اوصاف حتمن از لای پای کوه استخراج کرده اند. به هرحال، من همینجا همه بلاگرهایی که نمی شناسم را به بازی جوات خواندن تجربه های خودم و خندیدن دعوت می کنم و از ایشان می خواهم در سه سطر چگونه خندیدنشان و زیبایی و یا خیلی فوق العاده گی تجربیاتمان را به ما گوشزد کنند. موتشکرم.

---

پ ن: به یاد فهیم ، شراگیم ، کیوان و گوریل فهیم.

پ ن: ممنون که تا اینجا را خواندید، اگر زیر هجده سال هم بودید که زشته جانم، حیا کنید، ما یک چیزی گفتیم بخندیم، شما باور نکنید.

پ ن: می دانید که، این چند ده پارگراف هم پر از خالی بندی های خاص مردانه ست، خواستم یک وقت شماهای بالای هجده سال هم باور نکنید.



نمک زندگی، یک

نمک زندگی، یک

 

تجربه های اول، همیشه شیرین و با نمکند، یکی باید باشد و بنویسد خاطره ی این اولین تجربه ها را ...

اصلن هیچ کدامتات تجربه ی اولین آیس پک یادتان هست؟ من خوب به خاطر  دارم .با اون عکس کلاهک روی تابلوی مغازه که بیشتر شبیه دو.دول اسمارتیز زده ی اسب آبی بود و افتضاحی که بار آوردیم باید هم خوب به یاد داشته باشم. من و سعید، تنها بازمانگان نبرد نابرابر انسان و آیس پک.

 

خوب شروع خوبی بود، ما بودیم و مغازه ی خلوت و یک فروشنده ی وراج که گوشی تلفن را تا دسته فرو کرده بود در دهنش.بگذریم، دادیم و منتظر شدیم بیاید ( سفارش را عرض می کنم)، مثل آدم ها پشت میز کنار آشپزخانه نشسته بودیم و جماعت نسوانی که از جلوی مغازه رد می شدند رو نظاره می کردیم که از آشپزخانه صداهای ناجوری آمد، یعنی اگر کتاب های ژول ورن را هم نخوانده بودید، نزدیک ترین حدس تان یک دستگاه گوگولی چراغدار بود که همان آ.لت اسب آبی موعود را می ساخت و دوست داشتم سکه یی به زمین بندازم و به هوای برداشتن سکه ببینم آن تو ها چه خبر ست، که دیدم اگر دولا بشوم سعید پشت سرم ست و سعید هم اصولن بوشهری بود و بوشهری اصولن یک جایش، یعنی یک ریشه اش باید عرب باشد و ماییم و همان یک دانه با.سن و بی خیالش شدیم.

چند دقیقه یی گذشته بود و من و سعید انواع مدل های مختلف دود.ول اسب آبی را تصور کرده بودیم و مثل روز محشر هرچه در فیلم های بی پدر دیده بودیم به خاطر آوردیم که حالا چطوری بخوریمش اصلن.

یک هو زنگی شبیه صور موعود نواخته شد و فهمیدیم آمد و همان خانوم پشت پیشخوان با ناز راه افتاده و در حالی که حرکت سینوسی انتهای ستون فقراتش، و کمی پایین تر، نگاه متحیر ما را جذب کرده بود، سینی آیس پک را روبروی ما گذاشت و ما را با دو دود.ول اسمارتیس زده و لوله های جداگانه و چشم های بیرون افتاده مان رهایمان کرد.

خوب، من اصولن و کلن تجربه ی بیشتری از سعید داشتم، همانجا بر اساس فرم رنگ رنگی لوله ها گفتم که هان، این هم یک جور آب نبات کشی هست که بعد از صرف آیس پک می خورند تا اگر یک ربع بعد مردند، آخرین چیزی که خورده اند، دود.ول شکلاتی نباشد. نکیر و منکر هم می پرسند خوب، خوبیت ندارد. سعید هم هوش سرشار مان را ستایش می کرد و شادمان، با نگاهی پر از امید،مشغول ور رفتن با خود آیس پک شدیم. اولین حدسمان این بود که فروشنده نابلد ست و دود.ول ش، یعنی دود.ولی که سفارش داده ایم را خوب در نیاورده و این زبان بسته مثل همه ی دیگر اقوامش، هیچ سوراخی هیچ جایش ندارد که از آن چیزی بیاید و بخوریم. بعد گفتیم فدای سرمان، به روی طفلک نیاوریم که دو هفته ست مغازه رو گشوده و این حرف ها که فکر بهتری به ذهنمان خطور کرد.خواستیم با ناخن، یک جای لوله را بشکافیم و مثل انار آبلمبو که یکهو یک جایش جر می خورد، از همانجا بچسبیم و تا ته ش را بخوریم(آیس پک را می گویم)، نشد اما، ناخن نداشتیم، با کلید هم که امتحان کردیم، نگاهم به قیافه ی قرمز شده ی سعید افتاد که بیشتر شبیه چغندر تازه رسیده بود و عرق های روی پیشانی اش و نگو زنیکه ی پدر سوخته تلفن ش را قطع کرده و غرق هوش و ذکاوت ماست.

و من، و من با جدی ترین و حق به جانب ترین قیافه ی ممکن، سعی کردم به هر طریقی باز کنم آن دود.ول بی پدر را، و هر بار، بهترین نتیجه ام صدای رعشه برانگیز ناخن و کلید و پلاستیک بود و سعید مادر مرده که حالا شبیه سوسیس آلمانی شده بود، با همان جلد و روکش قرمز.

من به زعم خودم خیلی تلاش کردم، حالا فروشنده هم هی رویش را بر می گرداند و می لرزید و به گمانم از حسادت گریه می کرد و بعضی نسوان جلوی مغازه هم یک جور ناجوری نگاهمان می کردند و علی رغم همه ی این موفقیت ها، سعید، تسلیم شد، ساعت موبایلش را تنظیم کرد که دو دقیقه ی دیگر زنگ بزند و به هوای سکته ی قلبی مادر بزرگ سی سال پیش مرده اش فرار کنیم. حالا من که ول کن نبودم اما دیدم رعشه ها و تکان های خانم فروشنده خیلی بیشتر شده و گفتم الآنه ست که بمیرد و دست از تلاش کشیدم. آیس پک خودم را چپاندم زیر تی شرت و سعید هم از چپانده شدن خوشش نیامد و راه افتادیم، اما مریضی خانوم فروشنده؟ خوب ما که مثل آدم داشتیم می رفتیم آخر به تو چه که بپرسی دوستتون آیس پک ش رو با خودش نمی بره؟به هر حال، من که حلال کردمت،(یعنی حلالتان کردم)، سعید را نمی دانم، دست آخر هم چند چهار راه پایین تر دیدیم که آبنباتشان را فرو کرده اند در سر آیس پکشان و از آنجا هورت می کشند و ما هم یادگرفتیم اما هیچوقت، هیچوقت دوباره پایمان را توی آن مغازه نذاشتیم، مغازه هم، چند ماه بعد به طرز مشکوکی بسته شد.

 

"آیا این حقیقت بود؟ یا گلواژه های پیچیده ی نویسنده که شبیه حقیقت بود؟" مرز میان روشنایی و حقیقت و سای فکتور و عامل ناشناخته و همین حرف ها و ادامه در پست بعد ...

مرثیه ای برای سارا

     

     

     

     

    حالا می دانم که خوبی نشانه ها، نه به راحتی یاد گرفتن و نفهمیدن مضحکانه شان، که اصلن به نبودن شان ست .

     

    جوری نوشته که خواندش، یاد نقشه ی هزارتویی بیاندازم که سر و ته ش به هر حال به یک جا می رسد، که یعنی دخترک وقتی نبودن را بخواهد، یا بهتر، کسی نزدیک ش نشود، لبخند می زند و چند خط پایین تر، به گمانم خواسته تنها باشد و نبوده و اخم کرده، تمام طول راه .

    حالا باید فکر کنم، به جز یکشنبه و دوشنبه و چهار شنبه یی که گوشه ی دفتر اساتید و میان راهروهای تقریبا یک راست آکادمی نگاهمان به هم می افتد و پنجشنبه هایی که یک در میان، انتهای پل لوان می یر ایستاده و عکاسی می کند، جای دیگری نیست و نمی بینم ش که بخواهم نگران اخم و لبخند ش باشم .

    بلوف می زنم اما، گاهی بوده که بخواهم به چای و دم کرده ی نعنا دعوت ش کنم .

     

    به گمانم کمی پیچیده تر از نخواستن ست . یعنی، دخترک اگر بخندد و ردیف مرتب دندان هایش بیرون بیافتد و فکر کنم چه شبیه من بعد از ارتودنسی ست، یا اخم کرده باشد و حد فاصل ابروها، چالی شبیه کرم تمشک و یک صلیب نیمه تمام بیافتد، نه، ساده تر، اصلن اگر رویش را برگردانده باشد و ندانم حالا اخموست یا لبخند، باز هم جلو نمی روم .

     

    اینطور که نوشته و نقشه می گوید، رفتن یعنی باختن .یعنی همین و احتمالن مهم نیست در نقشه ی دست آن یکی راهنما چیز دیگری نوشته، مهم نیست چون من هم اگر بخواهم، حالا به حسب تجربه عادت کرده ام به نفهمیدن .یا متوجه نمی شود، یا در بهترین حالت متوجه می شود و نمی فهمد این ماندگی و مسخ شدگی، بیشتر شبیه حس کودک دو سه ساله یی ست که چیز تازه یی پیدا کرده، که می ترسد جلوتر برود و مستقیم لمس ش کند، که لمِس ست و نمی خواهد جلوتر، اصلن نمی تواند برود .

    مزخرفاتی که مستقیم، وادارت می کنند باور کنی عقیم شده ای .

     

    سه ماه ست آمده و انگار، حداقل آنطوری که شنیده ام، دو هفته ی دیگر می رود .حساب کسالت روزهای آخر را هم که جدا کنی، یک هفته ی دیگر،  تکلیف خودم مشخص می شود . به گمانم همین حالا هم مشخص ست . یا دو هفته ی دیگر راهی شهر دورتری می شود تا بعد از ظهر پنجشنبه ها و یکشنبه های ش را در کافه ی دیگری و احتمالن با کس دیگری بگذراند و یا، اگر چنین هم نباشد، پذیرفتن رابطه ی نارسی که یک هفته میان تولد و مرگ ش فاصله ست، بیشتر شبیه خریت ست و می دانم اهل خریت نیست .

     

    چطور بگویم احمقانه ست طول ترم را بمانی و درست، تعطیلات که شروع شد و شهر کمی نفس کشید، به جای ماندن، نمانی، رفته باشی . که اصلن اگر ماندی و خیالمان بابت پاسخ نامه ها و برنامه های تابستانی آسوده شد، قول می دهم گوشه به گوشه ی شهری که هیچ چیزش شبیه شهرهایی که دیده یی نیست را نشانت دهم، که بلوف بزنم و جوری وانمود کنم انگار خودم می فهمم و جدن می دانم میان فلان دره و بهمان کلیسا چه می کنم، که اصلن عصرها، توی همان کافه ی انتهای پل، کیک زنجفیلی و چای دارچین مهمان من .

     

     

    من اما اینجا، شهر ساحلی دور افتاده از خانه ای که خانه نیست، تن داده ام .

     

    که انگار ساعت هایم چپانده شده میان کلاس های تاریخ ترجمه و ادبیات پیش از رنسانس و سبدهای خرید و آفتاب اریب و این قوم شلوارک دوست و فکر و خیالات مضحک شگفت انگیزم .

    که اصلن این منی که صبح ها لابلای سپیده بیدار شود و کورمال کورمال بساط نان تست و دم کرده ی همیشگی اش را جفت و جور کند و تا موج شکن ها بدود و دوش آب سردش را بگیرد و تا شب، حواس ش گرم حرف ها و اشاره ها و رابطه ی پیچ در پیچ واژه ها باشد و دست آخر، تنها یا با دیگری بخوابد، اصلن منی نیست که می شناسیم .که انگار نخواستن ت را می فهمم، که انگار از تاریکی بترسی و گوشه ی تاریک خانه رهایت کنند .می دانی دختر، پدر خود من هم عکاس بود، خود ِخود من هم از تاریکی می ترسیدم، می دانی، فکر می کنم می فهممت . بیشتر اما، فکر می کنم خوابم گرفته، بدتر، هذیان می گویم، یا شاید شبیه خریت ست .غزل خداحافظی مان را جوری نوشته ام که اگر در جلو نیامدن ذره ای مردد بودی، بالکل مطمئن شوی .

     

    فراموش کن دختر، مرثیه ی ام ناسروده ماند . بی خیال پانویس ها و جادوی شهر، فقط اگر هوس بازگشتن به سرت زد، مطمئن شو برای ایستادن پشت شیشه های گیت فرودگاه و اشک هایی که فکر نمی کنم بریزم، خبرم می کنی، تا آن وقت اما، سفر بخیر دخترک .

     

     

     ---

    پ ن: سارا را نمی شناسید، نمی شناسم، برای فهمیدن اشاره ها و نشانه هایی که در نبودنشان مطمئن نیستید هم باید نوشته های شش ماه پیش و قبل تر دخترک را بخوانید ...

     

     

     

     

     

     

روبرو، یک

    نه ، خودم که با خودم گفتگو  نکرده ام ... نه ، شما فقط روی کاناپه انتهای هال لمیده اید و حواستان گرم من و گوشی تلفن مانده در میان کتف و گردنم ست ...

     ---

     

    اهه، چیزی رو جا انداختم، خانوم ابرک، من یه عذر خواهی بزرگ بابت هفته ی قبل بدهکارم، نشد زود برگردم،ببخشید

    نه، من فکر نمی کنم خشک و سخت گیر باشید، نه، برای خودم مهم بود اون روز

    خانوم ابرک، چه زود قضاوت می کنید شما، بهترتر اینه که من بازی با کلمات رو گاهی خوب بلدم،اما مجبور نیستید قضاوت کنین، قضاوت شما خیلی چیزهارو تحت تاثیر قرار می ده، الآن اگر قالب یک آدم مؤدب عاقل مهربون از من نقش ببنده، بار بعد که این آدم عاقل مهربون مؤدب نباشم، یک جور حس دیگری بودن یا دروغ گفتن رو به وجود می آره اصلن.

    بله، با این بیشتر موافقم

    هوممم به این فکر نکرده بودم، فکر خوبی هست ، امتحانش می کنم

    خانوم ابرک، من چرا باید بنویسم؟

    خانوم ابرک شما روانشناسی یا چیزی شبیه این خوندید؟

    چرا روانشناس ها عادت دارن همه رو بریزن تو یه قالب؟

    یعنی همه رو می تراشن تا گرد بشن؟

    چه خوب! بعد باید می اومدم پیش شما، اما چیزی که من از کتاب های روانشناسی و آدم های روانشناس دیدم این بود

    هان، اعتراف کنم؟

     آه ای مادر مقدس، ای بابا برید پشت پرده ای، دیواری، جایی که روم بشه اعتراف کردن

    نه، پیر به نظر نمی رسید، یواشکی نگاه نمی کنین؟

     نه، پختگی زنانه تون بیشتر از سن و سال به چشم می آد، همین، می دانید، آدم ها گاهی از خدا بزرگترن

     آبکش تون نکردن مگر؟

    یک چیزی مثل خورشید کوچولو درون شماست، چیز جالبی هست گمونم، گاهی خاموش میشه یعنی، روشنی اش جالبه،جالب و دوس داشتنی

    می دونین، نمیمیرن به گمونم

     خیر، درون شما، با کس دیگه یی هم صحبت نمی کنم،

     تنها توجیه من برای این سرزندگی خاص دوست داشتنی، وجود چیز بهتری درون شماست، من اسمش رو می ذارم خورشید

    خدا باهاتون معامله ی خوبی کرده؟ با جنوب نسبتی ندارید؟

    هه ، حرف های من اغلب به دل میشینه، اما آدم ها زود رو دل می کنن

    خوب این سوال رو کسی پرسید که چهار یا بیشتر رگه هست، رشتی،ترکی،عرب،شیرازی

    آه، اصفهان کوفتی،

     نه، حیف فقط لر نشدم، من این شهر کوفتی اجدادی شما رو دوست دارم جدا، چهارباغ و زیر پل

     آره، یعنی نه، همه با هم همکاری کردن، مثلا پدربزرگ شیرازی ام یک مادر بزرگ ترک گرفت و پدر بزرگ عراقی ام یک مادربزرگ رشتی و پدر شیرازی ام یک مادر رشتی گرفت و من همین شیراز به دنیا اومدم

     بله، چیزی شبیه همون، نه نه، عاشقانه نیست اصلا

     پدر بزرگم اصالتا عرب هست، چهار نسل قبلتر از عراق مهاجرت کردن به رشت،

     یکی از همون مهاجر ها،حالا امامزاده ست، شفاعت تون رو بکنم؟

     مادربزرگ من، یک دختر نه چندان زیبا و تک فرزند بوده، آه که پدر بزرگ طفلی من گول یک قباله خانه ی پای جهاز رو خورد و به دام مادربزرگم افتاد

     بله، جدا دارم شبیه ش می شم، نفرین رامسس یا همچین چیزی گریبان م رو گرفته

     من که قشنگ هستم، شما می تونین باور کنین؟

    هان؟ نگفتم بابا بزرگم هم قشنگ بود که، بابا بزرگ کلا قشنگ نبود به گمانم، عقاید قشنگی نداشته حتمن

     اصلن حالا که اینطور هست نمی گم راز داشتن جدی رو که پنج زن داشت
     اون کسی که به شما گفت، شب روشنه، زبان دراز ها را نمی شناسید؟

    خوب، راستش پنجمی یک زن اعتباری بود مثل سیمکارت اعتباری، اختراع خاص پدربزرگ پدرم، کارت شارژ رو فراموش کرد اختراع کنه گمانم، حواس درست حسابی نداشت خوب،
     بله، تمام همراه های اولش هم کمک کردند این اعتباری رو بگیره
     
    روزی، این جد قصه ی ما، دختری مهتاب روی مخمل موی رو در دشتی، کوزه بر دوشی می بینه و وا میده، روز عقد، یعنی چند روز بعد وا دادن، عروس که برقع و بساطش را بالا می زنه،دختر دیگری از آب در می آد که وا دادن به کنار، بیشتر مایه ی قوام آمدن بوده

    بله، پدر بزرگ ازین حقه برآشفته و فغان سر داده که وا مصبیتا، یو ر نات مای سویت هارت هانی
    و خورشید چون برآمد و رخساره ی دخترک گشت برون،

     چی؟ اییه، عجله نکن دختر،اینطوری کنی خط داستان رو یادم میره

     بله، عجله نداشته، طفلک بار اولش که نبوده خوب

    پرده چو افتاد معلوم میشه که به هوای آن دختر مهتاب روی، دختر دیگری را انداخته اند به شاهزاده ی قصه ی ما
     خوب، بر می گردیم یک شب قبل، اصلن امان و فغان از شنونده ی ناصبور،کمی پیشتر از برون افتادن رخسار همایونی عروس، خانواده ی عروس دور هم جمع و
     جانم ؟
     وا دادید ابرک خانوم، این قصه مربوط به شیراز دل انگیز هست.اما فکر کنم بابابزرگم پدرم کلا اون سیم کارت اعتباری هه رو سوزوند

     من ازین خوشگل تر هم می توانم شدن مگر؟

     من را که ندیده اید، رو کنم؟
    نه جان من، آن ها هم به هنگامه ی مخ زدن عکس من رو قالب می کنند، بفرما، نه، عکس جدیدی نیست، می فرستم برای تون،حالا با خواهرزاده ی خودم و خودتان مقایسه کنید، اصلا با بچه ی همان آنجلینا خانوم

    بله، شب اومدم خونتون نبودی؟ راستشو بگو کجا رفته بودی؟

    چه عجیب اصلن، من و پسر دایی ام این شعر رو خوندیم به گمونم

     ابرک خانوم، من اگر برم و هوایی تازه کنم و یک هو ده دقیقه ی دیگر بیام می پذیرید؟

     باشه، بخوابین، باقی قصه رو پست کنم؟، خوب نامه ی اول با شما که بهانه یی برای گفتن داشته باشم، آدرس را که نوشته اید؟
    نه، اصلا، شوخی کردین مگر؟ من برای خواستگاری دعوتتان می کنم اما،
     بله بله، عصر بخیر