nightlight
nightlight

nightlight




     می دانی، درست شبیه خوردن اوربیت هندوانه بعد از چند دقیقه مسواک زدن و دهان کف آلوده از خمیر دندان نعنا ست، که نشسته باشی روی تخت و به پرونده های امروز و روز های قبل و بعد امروز فکر کنی و باد همینطور مثل بچه یی که خودش را لوس کرده و می خواهد ببخشی اش، درز پنجره را رد کند و  لابلای تورهای پرده بپاشد روی صورتی که حالا هیچ کجایش خواستنی نیست، هیچ جا حتی شامل ته ریش های نا منظم تیز تیزت هم می شود که روی صورت تویی که کوسه یی، خوشرنگ تر و دوست داشتنی تر از هر صورت دیگه یی ست.

     می دانی، یک جاهایی می رسد که می فهمی، نه جمله ام غلط انداز شد، به هر حال روزی می فهمی همه زمان پشت سرت را مشغول ماراتن بیست و چهار ساعته ی مزخرف گویی و مزخرف اندیشی و ساده تر، مشغول گه خوردن بوده یی که الآن اما، که الآن انگار، اصلن  تمام این سال ها، که انگار نه تو بودی که اهه تکه کلام مخصوصت بود، نه تو که از مهد کودک چشمک زدن را یاد گرفته یی و حالا از برش شدی، نه تو که سال های خوشی را گذاشتی برای پیر شدن.

     می دانی، حس باد می گیردت ، حالا من اما باد را دوست داشتم و این حجم تشابه شوکه ام کرده، که انگار اتاق ت را روفته باشی و شب، دم برگشتن، دستت که رفت روی کلید جرم گرفته ی کنار چارچوب و لامپ رشته یی زردی که پریشب به گمانم عوض ش کردی و حالا یحتمل روشن ست یا روشن شده، اتاق کوفتی و دوست داشتنی ات را نمی بینی، یا حداقل چیزی که می بینی، اتاق تو نیست، اتاق خود خودت، یا تنها اتاقی که فتح نکرده مانده بود. قاب عکس ها و همه ی عکس هایی که این چند سال تنها گرفته بودی و تنها خودت را به چاپش مهمان کردی و تنها چسبانده بودی روی تکه گچ های دلمه بسته ی دیوار، اهه، گمش کردم؟ خلاصه ش می کنم، قاب عکس هایت خورد شده اند، قاب هایشان حتی کج نیست، فقط کسی آمده و شیشه ها را خورد کرده، که اصلن کشوی لباسی که پریشب مرتب ش کردی حالا روی زمین پهن ست و مادر به خطای هرچی فلان، به بافتنی های مادر بزرگت رحم نکرده حتی، به یویوی یادگاری خواهر زاده ات اصلن، می دانی، به گمانم اتاقت را نمی شناسی، یا اینکه مانده یی میان اینکه تو آدم اشتباهی و حکمن عوضی ماجرا هستی، یا اتاق عوضی را نشان کرده یی، یا صاب خانه، شاید هم همسایه ی عوضی اشتباهی داشتی.

    که اصلن فکر می کنی همه ی لحظه هایی که بیرون، چند چهار راه آن طرف تر؟ پشت میز نشستی و پرونده و نامه های مرده های بیست سال پیش را برای بهمان اداره یی که فلان فامیل ت کارش را جور کرده و تایپ کردی، درست همه ی لحظه هایی که مثل خرس خندان به عاشقانه های آقای پشمالو خندیدی و اصلن سر  ِ گفتن و نگفتن همه ی تله موش های لای نامه وسوسه شدی، یکی آمده و خودت را پا به پای شیشه ی قاب هایت خورد کرده.

     که اصلن اگر نامه یی که حالا خودت می نویسی اش را از سر شروع کنی و نه خریت و نه لجبازی روزمره ات بازی شان نگیرد، اینطور می نویسی که سلام بابا جان، فکر می کنم خیلی خری، فکر نمی کنم، در واقع گمان نمی کنم که خر نباشی، هم تو، و هم مادر فلک زده ی خندان ام، و هم همه ی شمایی که خانواده ام بودید و هم مابقی هم هایی که درست خاطرم نیست الآن.

     می دانید، خرید دیگر، این همه سال نفهمیدید؟ یک کدامتان نخواست و نفهمید بخش کوچک ماجرای " اینجوری" بودنم را؟

     خر نیستید، که من اصلن تصور این حجم خریت را دوست ندارم، فکر کرده اید که خرید، یا شاید خر بودن را دوست داشته اید خوب، ولی من که نباید تاوان جفتک اندازی تان را بدهم یا حداقل تنها بدهم هان؟

      فکر نکردید که بیست سال زمان کافی بوده برای شناختن؟ که چطور من می دانم سیگار پدر سگ ت را اگر نکشی، دندان قروچه ات بیشتر می شود و تو نمی دانی اگر چیزی که می خواهم لای هزار صفحه ی دیکشنری ام نباشد، بد تر از تو  ِبدون سیگار پدر سگ ات می شوم؟

پدر پخمه ی دوست نداشتنی من، پرینت تلفن ام را گرفته ای که چه جانم؟ هیستری نت ورکینگ را در آورده ای که چه؟ که اصلن اگر به منی که اصل ماجرا هستم هم مربوط نیست، برای چه لبخند مکتشفانه می زنی احمق؟ که مچم را گرفته یی؟ که می دانی فحش های بدتر از مال خودت هم بلدم؟

      مادر جان، مادر عزیز که جانم فدای تو، که اصلن به قول بابا، یا خود بابا همانطور که همیشه گفته برینند به این شعری که یادمان دادند، تو چرا مادر جان؟ تو چرا باور کرده ای گلم؟ تو چرا لبخند فتوحانه ت گرفته؟

      که حتمن باید بشینم و جز به جز بگویم والده ی گرامی این که فکر می کنی نیست، نه؟

که بگویم بیا و به گمانم عربده بزنم و به یاد بابای سال های نه چندان دور، مشتم را روانه ی تن نحیف میز کنم و ببینم میز زخمی چروکیده مان خسته ست از این همه سال مشت.

گفتنم اما اینقدر لازم بود؟

      که بگویم هوی، های، این که نه خوب، این شماره را ببین احمق، این مثلن شقایق، کنکور ش گرفته و من کتاب های سال های دورم را برای ش فرستاده ام و گاهی که حوصله ی استرس ش را داشته باشم، صدایش می کنم که خره، استرس ت طبیعیه جانم، که اصلن فلان و بهمان، که اصلن به شما چه؟ که ثابت کردن اینکه این دختر نه من را دیده و نه می شناسد و حالا فقط تعجب ست از این محبت غیر عادی ام، که گاهی صبح ها برای درس خواندن بیدارش می کنم حتی، اینقدر لازم بود مادر جان؟

      پدر خاک گرفته من، حتمن باید می فهمیدی لیلی، اسم کوچک نویسنده یی ست که می شناسم ش و گرافیست هست و کتاب کودک کار می کند و در ساخت بنر های ساده ی بچه گانه ام راهنمایی ام می کند؟

      که به خیال خودت چی؟ که مچم را گرفته یی؟ که هنوز نفهمیده یی تخم و ترکه ی خودتم بابا جان؟ که تو هی بیایی و تنگ تر کنی حلقه یی که گردنم انداخته یی، بدتر تر گاز می گیرم؟ یا بیشتر برای کندن زنجیر جان می کنم؟

      نگاه مکتشف تان آنقدر اوج نگرفته بود که دور زدن هایم را ببیند؟

      می دانید، دیگر به اینکه گفتن " من هم به جای همه ی بار هایی که آرزو کردی پسر دیگری به جز این خفت و مایه ی ننگ داشته باشی ، آرزوی حرام زادگی کرده ام " خوردت می کند یا نه، فکر نمی کنم.

       نه، از سر شروع کنیم، می نویسم که پدر جان، دیشب پیش روان شناسی که نمی شناسی ش بودم و خواستم ببینم می شود باز هم زل زد توی چشمهای افتاده ی نخودی ات و گفت"بابا"، گفت پدر، اصلن فقط گفت و داد نزد؟ پدر جان، امروز، چشمم به برگ پرینت و ژانگولر بازی و قیافه ی سرخ مامان که افتاد، فهمیدم خرم، خیلی خر، یا خر تر

 

 

 

      پ ن : پی نوشت ها گند می زنند به نوشته یی که جدی نوشتی اش، من اما به قول عمه ام پوست کلفت شده ام، 

      پ ن : کلمه ها و جمله ها، اینبار اما، قبل از شروع جنگ و دعوا و رعشه هایمان نوشته شدند، طاقت م نبود، سزارین کرده ام،

      پ ن : که اگر بی خیال حساب احترام واجب و فیلان شویم، مانده تویی که فکر می کنی من چقدر بی تربیت و فیلان ترم، یا تویی که فکر می کنی داستان کوتاه نوشتن هم بلد نیستم و فیلان تر تر،