nightlight
nightlight

nightlight

 

 

 

 

 

 

 

 

قیمه های ظهر تاسوعا را دوست ندارم، اصلا از پارسال قیمه دوست ندارم، پارسال، پیرار سال، دندانم درد می کرد. تیر نمی کشید، فقط درد بود و درد. من، دندان قروچه می کردم، دردم آرام نمی گرفت. خلال های دندان، یکی یکی، ذره ذره، دور دندانم را گود کرده بودند، لثه ام کبود شد و این تلافی درد، آرامم می کرد. خلال های خونین، خلال های پوسیده، جویده. دندانم خلال ها را می جوید، خلال ها، دور تا دور دندان را گود می کردند. نخ دندان هایم می شکافتند، لثه ی متورم و کبود دندانم را می شکافتند و خون، آرام آرام، از زخم چرکی دندانم جوانه می زد. بازی غریبی نبود، برای من که همیشه زخم هایم را تازه تازه می کنم، برای من غریب نبود. این چرک خون گرفته، یا چه می دانم، هرچه که بود، بوی غریبی می داد، نه بوی همیشگی صبح های تازه بیدار شده، نه، بوی خاصی بود و انگار دوستش داشتم. نگاهم به برق چرک ها، به این تراوش پی در پی، به خلط های رنگین و خونی ام که می افتاد، آرام می شدم. دندان خرابم، حالا جدا افتاده بود، از بابت گود کردن و زخم هایش که نه، از سر فاصله ای می گویم که حالا میان دندان خراب و ردیف دندانم افتاده، انگار عقب کشیده باشند. دندان قروچه، هنوز آرام می کردم اما صدا، صدای سائیدن همیشگی ش نبود، این اواخر، گاهی، لحظه ای، صدای خورد شدن می داد و بعد، هیچی، همان صدای همیشگی. فکر می کردم دندانم گریه ش گرفته، ناله می کند. می خواستم تمام ش کنم، خوب همین عجز، همین ناله و خورد شدن، کافی بود. فکر کنم کافی بود.

پارسال، ظهر تاسوعا که نه، چند روز زود تر دراز کشیده بودم و گردو می خوردم، لقمه های کوچک و بزرگ گردو، پنیر آب رفته ی شور، گاز که می زدم، دندان ها را که بهم می گوبیدم، شنیدم که چیزی، همان تو، صدای جالبی نداد. صدا که صدای گردو نبود، صدای ناله ی دندانم نبود، من کور بودم، برای دیدن دهانم کور بودم و نمی دیدم، زبان کشیدن، عصبی ام می کرد، نمی فهمیدم اینجا، گردو هست یا دندان، نمی فهمیدم این برآمدگی، از فرو رفتن تکه های گردو در شیاری ست که کنده ام یا تکان خوردن، فاصله تر گرفتن دندان ها ... به گمانم به دور سوم نکشید، همان دور دوم زبان کشیدن و لمس کردن، جای خالی ش توی ذوق می زد.

دندانم درست از نیمه شکسته بود. حالا که از خلال و نخ و چرک و خون خبری نبود ؟ شکستگی به درک، تکه های گردو، جای خالی دندان را گرفته بودند. زبانم نمی چرخید، ناخنم نمی رسید، گیر کرده بودند.

تف کردم، دندانم نبود، چرک بود اما دندانم نبود، لابد خوردم ش، خلال کردم و گردو مانده بود. آب خوردم و فکر می کنم سر خورد، پایین سرید.

حالا، همه ی روز هایی که گذشت، جای خالی ش را نه با زبان زدن و لمس این خلا، که با پر شدن ش حس می کنم، با دانه های برنج خشک، ته دیگ های سفت، لپه های قیمه، حالا، نبودنش مهم نیست، پر بودنش آزارم می دهد. کاش بکنم، کاش باز حفر کنم و لثه هایم ورم کنند از چرک، کاش اصلا نباشد. نباشم.

 

هنوز، قیمه های ظهر تاسوعا را دوست ندارم، هنوز، لپه گیر کرده لای شکاف دندانم و آرام، حالا که یاد گرفته ام، آرام تف ش می کنم بیرون.

جای خالی دندانم، ظهر های تاسوعا، تکه های گردو، نه، دوست ندارم، بودن و نبودنش را دوست ندارم.

می خوابم، خواب که باشم، جای پر دندان، کمتر می خوردم.

امروز،

از نو، زاده شدم.