nightlight
nightlight

nightlight



 

 "

کوتاه می‌نویسم،

حالا، همین اطراف،  کسی هوای غربت‌ش گرفته. من نویسنده مطمئن نیستم، چیزی خورنده‌تر از غربت هست؟  "کسی"، همه‌ی شصت و چهار پله‌ی ساختمان نادری عظمی را پشت سر گذاشته، تا طاقچه‌ی پشت‌بام و حواس‌ش بوده غروب شیراز، این وقت سال، زیباتر از همیشه نیست، دلگیر است و پر حرف. ضبط صوت قدیمی و کاست‌های پیچ‌خورده و ..."

 

 

و وا دادم، خواستم از رویا بگم، که دخترک‌جان، دخترک ِ جان،

هوای گرما کردم، من، هوای رفتن‌م گرفته، که چند هزار، هزار هزار گام پس و پیش، شهری هست با کوچه‌های خاک گرفته و آفتاب داغ. با آسفالت رنگ‌باخته از غبار و قاطرهای سفید، پالان‌های حصیر، رودخانه‌ی گنداب گرفته و پشه‌های سمج، همه‌ی کلیشه‌یی که از بندر داغ مردم عرب‌زبان یاد گرفته‌م.

 

...

 

من، میان ملحفه‌های چروک، سفید، با لکه‌های روشن و کرم، لولیده‌م. همه‌ی پنجره‌های "فندق مغـنیه" را با چوب‌های جعبه میوه و میخ‌های بزرگ، چوب‌کوب کرده‌ند. چوب‌های پیر، چروک. از شیار بین چوب‌ها، قاطر‌های سفید و برقع‌های سیاه را نگاه می‌کنم.

 شخصن فکر می‌کنم چوب بلوط، نه، بلوط برای مسافرخانه‌یی که منم، زیادی گران است، چوب افرا یا صنوبر تخت، به مراتب نو نواتر ست. طرح تاج، چندان پیچیده نیست، یکی دو دایره‌ی گود در طرفین و چند دایره ی‌بر‌آمده‌ی متحد‌المرکز و تک و توکی معرق‌کاری. معرق‌کاری‌ها، جرم گرفته‌ند و از رنگ سفید (روشن؟)‌شان چیزی نمانده. شما هم اگر مسافر کنجکاو، زیرک یا فضولی نباشید که حوصله‌ش سر رفته و از بخت ماجرا، دم ِ سرخوردن باریکه‌های نور،  روی صندلی تخت چرمی‌ ِ لب تخت نشسته و اتفاقی، چش‌ش افتاده به موج‌های تاج، نه، به قدر کافی طبیعی نیست؛ شما هم اگر مسافر بی قراری نباشید که از بخت ماجرا، دم افتادن ِ آفتاب، چش‌ش به سایه روشن ملوی تاج نیافتاده، نمی‌بینید‌شان.

 

اینجا، کسی از محلی‌ها، غروب را غروب صدا نمی‌کند. بعد ِ نیم‌روز، بعد از ظهر هست  و افتادن آفتاب و شب، ظلمات. به جز من کس دیگری غیر محلی نیست.

 

...

 

همان طور که فکر نمی‌کردم، تخت و تاج‌ش، ناله‌ی خاصی ندارند. نه تخت، نه لوسترهای آویزان ِ پنکه سقفی، نه کف‌پوش‌ها و پایه‌های صندلی‌م. هیچ‌کدام  جیر جیر نمی‌کنند. همه‌ی چیزی که هست، تک‌نوازی‌های متقاطع و تقریبا هماهنگ‌ند. نوت‌های ماژور، هم‌پای ضرب گرفتن با نوک صندل و لق‌لق پنکه‌ی سقفی سر می‌خورند لابلای رطوبت هوا.
روز ها طول کشید تا نت‌های مینور پیدا شوند، روزها، به تقویم کاری من، یعنی خیلی زمان. خیلی طول کشید تا نت‌های مینور پیدا شوند و ذوق کنم از انتهای قریحه‌ی هنری یک غریبه‌ی مانده در شهر.

 

 

دم خرناسه‌ها، جیر‌جیر متوالی تخت، دست و پای در هم تنیده‌مان زاده شدند.

من، خرناس می‌کشیدم، "کسی" ناله می‌کرد. مراسم همیشگی هم‌خوابگی، تکان، چنگ، چنگ، ناله، آب دهن‌های ریخته.

 

 

من، کارم را با دهان باز و چشم‌های بسته می‌کنم. به گمانم بابا هم همین‌طور بود. البته بابا، قند داشت، به قند که مربوط نیست، خمار بود، می‌کشید و کشیدن، جانی برای چشم‌ها و دهان باز نمی‌گذارد.

حکایت من اما، این نیست،  قند ندارم، خمار نیستم و نمی‌کشم. می‌ترسم.

 نگاه‌های درهم، حرف‌های مفت.

جایی، میان کتاب‌های همان بابا، کسی نوشته بود آدم‌ها، دم هم‌خوابگی شیشه‌ند. با حرف، گر می‌گیرند، تسلسل واژه‌های تکراری به آدم‌تان فرم می‌دهد، آدم‌ها، شیشه‌ند. با حرف، می‌شکنند. کسی حتی، توصیه کرده به سکوت، که اگر گفتن و به طبع‌ش شنفتن نمی‌دانیم، راه بهتری‌ست. من، حرف نمی‌زنم. نهایت حرف‌م، خرناسه است و دروغ چرا؟ بینی‌م انحراف دارد و نفس‌های عمیق، نفس‌های تند، تقریبا همه‌ی نفس‌هایم خرناسه‌ند. کسی گفته بود مثل خو‌ک‌ها "می‌خوابم".

 

 

بعد، دم خرناسه‌ها، جیرجیر متوالی تخت، بی‌که اتفاق خاصی - مثلا ریختن آب دهان روی شکم یکی‌مان یا عرق‌سوز شدن کشاله‌ها - بیافتد، نت‌های مینور را شنیدم. یا، کشف کردم. پشت بند هر تکان، پایه‌های راست و بعد، پایه‌های  چپ تخت می‌لرزند. البته به چیزهای زیادی بسته‌ست اما، ما‌بین این توالی، خود تخت، یا شاید ساختمان کلی‌اش، جیرجیر، عرعری می‌کند که عادی نیست. در حالت عادی، همه‌ی جیرجیر ها، هم‌زمان‌ند.  توضیح‌ش چیز مزخرفی‌ست اما، نت‌های مینور، جایی میان شکاف‌های تخته‌ی سوم، پنجم و هشتم لمیده‌ند. مطمئن‌م.