که چه دوست داشتم بدانی اینجا کسی هست هنوز، که از ستایش و تکرار هزاربارهی نامت سیراب نمیشود.
خاطرم هست که چطور، نبودی اگر، بیست و یک ماه خدمت سربازی که هیچ، بیست و یک روز دورهی آموزشی را هم تاب نمیآوردم. خاطرم هست که چطور صبحها با خیال وسوسهآلود شنیدنِ تو بیدار میشدم و دمپایی به پا، لخلخکنان راه میافتادم سمت ظلمات انتهای پادگان و تک و توک کیوسک تلفنی که هنوز کار میکرد و سربازی گوشیاش را از سر ناامیدی نکوبیده و خرد نکرده بود. که این قرار از پیش ناهماهنگ، چطور بین ما جا اوفتاد و تمام ماههای بعد از آن ادامه پیدا کرد. تمام روزهایی که ترسیده و زخم خورده، موبایل فکسنی را بعد از هزار بامبول از لابلای وسایل بیرون میکشیدم و زیر پتوهایی که از هرم گرمای آسایشگاه، بوی نا گرفته بودند، با تو حرف میزدم. تویی که بوی چیزهای تازه میدادی. بوی دنیای دیگری که آنجا نشانیاش نبود. خاطرم هست.
خاطرم هست که چطور، یک یک فریادهای آغشته با عقده و حقارتشان را تاب آوردم. خاطرم هست که چطور، در برهوت بیانتهای پاسهای نگهبانی، برای تو مینوشتم، رویا میبافتم و این رویای تازه بافته را به تن میزدم و چه فراموشم میشد که من هنوز سربازم. برای تو بودم. ترانههای خاطرهدارمان را زمزمه میکردم و از هر کسی که ذرهای آذری بلد بود، چیزکی یاد میگرفتم تا مزهی میهمانی تلفنی دونفرهی بعدیمان باشد. خاطرم هست که چطور تمام روزها، شبها، پاسهای رفته و نیامده را میشمردم -و این حقیقت است که سربازها همیشه حساب و کتاب روزهای رفته و نیامده را از برند- و با قلبی که حالا لبریز از نور بود به انتظار امنیت آغوش دوبارهی تو، رد ثانیهها را پی میگرفتم. خاطرم هست.
خاطرم هست که حالا یک سال و نیمی گذشته از آن روزها. خاطرم هست که نیستی. که خواسته بودم نباشی و تو سخت اما، تن دادی و رفتی. خاطرم هست که چطور آشفتگی پیاپیام را تاب آوردی و ماندی، اگرچه از دور. که هنوز تمام هرچه در خاطرم مانده، بند بند از هم گسیختهی این ذهن سراپا گداخته را به هم تنیده و عزیز داشته. خاطرم هست که به هم پیچ و تاب میخورم و میسوزم و به طرز غریبی، همهی عاشقانهها و همهی ترانههای عالم معنیدار شدهاند. باور میکنی اما؟ باور کن که حالا، تمام عاشقانههای جهان به نام مناند، همه را سراپا از برم. که حالا انگار، همه از طرف من، برای تو سرودهاند: خاطرم هست مریم، خاطرم هست.