nightlight
nightlight

nightlight

اندر حکایت سالی که تمام می شود ...

                                                     

    سلام،

              راستش می دونم اینجور حرفها هم واسه این وبلاگ خیلی غیر عادیه هم کاملا تکراری شده؛اما خب،یه سال دیگه هم گذشت.پاییزی تر از هر سال ولی خب بالاخره این شب ستم داره ره سپار جاده ی خاطرات می شه.یه روز دیگه میاد، با طلوعی از جنس بهار،نیمروزی چون تابستان که داغ تلخ غروب پاییز رو تو سینه داره و در انتها شبی به زیبایی زمستان.کاش این روزمون شیرین تر از دیروزمون باشه.به هر حال منم مثه اون هزاران آدم دیگه یی که تو وبلاگشون سال نو رو تبریک گفتن باید تبریک بگم  چاره ی دیگه یی ندارم.دوستای گلم.بابت همه چیز ممنونم. حضورتون تو نور شب کافی بود.نظراتتون آذینش کرد و حالا نیم سال گذشت با همراهی جاودانه ترین دوستای جهان.سال خوبی داشته باشین.

                                                                                امضا: خودم

     

     

     

    پ ن : من آن زمان ها چقدر مودب بوده ام ...

     

    پ ن : هنوز خیلی ها فکر می کنند من چقدر مودب ام ...

     

    پ ن : آدمها گاهی اشتباه می کنند ...

     

بازگشت

                          

 

بازگشت

                                                

                                                                                                     اثری از:هانری هاینه                                                       

 

     افسوس.در زندگی غم انگیز من،زمانی سیمایی  دل فریب پرتو افشان شد.دریغا. که اینک آن شمع فروزان مرده است و من در ظلمتی ژرف در افتاده ام.کودکان از تاریکی می ترسند و از این رو با صدای بلند ترانه می خوانند.من نیز کودکی دیوانه ام و در دل تاریکی نغمه ها سر می دهم.این که سرودم از طنین شادی ها تهی است،جای شگفت نیست،چون همین ناله های غم آفرین،مرا از تیرگی و آلام درون نجات می دهند.

     می نمی دانم این اندوه جانکاه که این چنین توان از من ربوده است،از چیست؟غم های دوران کودکی برای پیکار،در صفوفی منظم خود را آراسته اند.اینک هوای شامگاهی امید بخش و غم افزاست.رود «رن» آرام و سبک بار در بستر خود جاری است.فراز کوه های بلند از واپسین فروغ آفتاب هنوز می درخشند و الهه ی دختران در آن جا نشسته.قایقران در زورق کوچک خود در اندوهی توان فرسا فرو رفته و بدین سبب گرداب ها و صخره ها را نمی بیند و تنها چشمش خیره به کوه است.

     جانم از حزن و اندوه مالامال شده.آب کبود،آرام و بی صدا در حوضچه های پست و بلند می لغزد و پیش می رود.کودکی سوت زنان در قایق کوچکش این سو و آن سو به دنبال صید می رود.کمی دورتر،خانه های ییلاقی،باغ ها،چمن ها،جنگل ها،گاوها و آدمیان بسان پولک های رنگین نمایانند.دختران جامه های شسته را به درختان آویخته،روی سبزه ها به هر سو در پی هم می کنند.

     دختر دلفریب ماهی گیر.زورقت را سوی من آر و به من نزدیک شو!بی آنکه ترسی به دلت راه دهی سر بر قلب من گذار!تو هر روز بی هیچ ترس و تردیدی خویشتن را به دست این دریای مرگ آفرین می سپاری،بنگر که دل من هم چون دریاست،می خروشد،می آرمد و صدف های گران بها در اعماق خود پنهان دارد!

     نازنینم!ما دو کودک شاد و خندان بودیم؛کودکانه شیطنت می کردیم و عاقلانه صحبت می کردیم.از هم شکوه ها می کردیم!آه که چه روزگار خوشی داشتیم!ببین چگونه همه چیز زود گذر و دیرپاست!

     امشب،شبی بی ستاره است.شبی غمناک و طوفانی.از میان آن جنگل دور،روشنایی ضعیفی می تابد ولی نه طوفان،نه آسمان بی ستاره نه پرتو کمرنگ،هیچ یک نمی توانند مرا از راه خود گمراه کنند.هنگامی که در این سیر معراجی خود،به خانه ی دلدار می رسیدم،با شور  و اشتیاق فراوان مرا می پذیرفتند،از پریدن های رنگم سوال می کردند و چون از حال محبوب می پرسیدم،می گفتند که دلدار دل آزارم،دل به دیگری بسته و در خانه ی دل او لانه کرده است.با اندوهی فراوان و درودی بی پایان از آن ها تمنا می کردم سلامم را به او برسانند.

      ماه در دل آسمان،بر امواج آبی پرتو سیماب گون می ریخت.بادی تند و وحشی می وزید.امواج کف آلود زیر تازیانه اش این سو و آن سو سرگردان می شدند.شب،فرسوده در فراخنای دریا فرو می رفت.جغد شوم ناله،سوگی غم انگیز سر می داد.

     محبوبم،نازنینم،دلدارم،چه خوش بودم اگر می توانستم انگشتان تو را غرق در بوسه کنم،آن دست را روی دل دردمندم بگذارم تا سیلاب اشک از دیده فرو ریزم!چشمان مخمور و درشت تو در عاشق کشی کرشمه ها دارند.

      خوش بخت آنکه با نگاه تو آشناست!سعادت مند کسی که با قلب پر مهر تو می آمیزد و از لب یاقوت فامت چاشنی حیات بر می گیرد.آه اگر او را در میان این جنگل می یافتم در یک دم به زندگی اش پایان می بخشیدم.

      به من بگو بدانم،زمانی که دل تو در شراره های جوانی می سوخت،آن محبوبی که به یاد او نغمه ها می سرودم کجاست؟دیگر آن شعله ها و شراره ها خاموش شدند.اینک قلب من سرود محزون است،این اوراق کوچک ظروفی هستند که خاکستر عشق مرا تا جاودان،درون خود نگه می دارند.

 

 

 

                         

اسیر

 

                                        


اسیر



                                                                                                     اثری از:پروپر-سیوس

 

     آخر محبوبه ی من،مرا اسیر چشمان خویش کرد.بیهوده الهه ی عشق یک چند مرا از تیر خود معاف کرده بود،اما دوباره به یاد من افتاد و فروغ دیدگان مرا گرفت و چندان پای هوس باز خود را بر سرم نهاد که اکنون دیگر از دختران پرهیزگار و پاک دامن گریزانم و به راهنمایی الهه ی عشق و هوس پیوسته سراغ ماجرایی تازه را می گیرم.یک سال است اسیر جنون هستم و بیهوده آسمان را برای نجات یافتن از دستش به کمک می طلبم.

     اوه!شما که با سحر و جادو آشنایی دارید و ماه و ستارگان را اسیر امیال خویش می کنید.شما زنان جاوگر،روح محبوبه ی مرا به آتش ببرید و آن را به پریدگی رنگ چهره ام درآورید؛تا من دیر باور،ایقان کنم که شما آن قدر توانا هستید که دخترکان رودخانه ی ما را مطیع خویش نمایید.و شما،ای دوستان یک دل،که صبر می کنید تا این سوخته دل از پای بیافتد و بعد بسویش بشتابید،به هوش باشید که به مدد مردی زخم خورده آمده اید.

    اگر قصد درمان دارید،باکی از آتش آهن گداخته تان ندارم،به آن شرط که شما نیز بگذارید تا فریاد خشم خود را به گوش جهان برسانم.به شرط آنکه پس از بهبودم،بدان گوشه از این سرای بی انتها ببریدم که هیچ زنی را بدان راه نباشد.

     آخر  «زهره» الهه ی عشق،خود نیز زنی بود،همان که جز شب های تلخ و رنج زن چیز دیگری به ارمغان نیاورد.