nightlight
nightlight

nightlight

و هنوز ، یه تشکر کوچولو ...!

    تقدیم به یاسمین

     

     

    یاسمینم،

          هرگاه که دیده بر هم می گذارم و در عالم خیال،الهه ی امید و آرزو را به یاد می آورم؛نا خودآگاه دختری زیبا یاسمین نام را می یابم که چه روزها و شبهای غمگینی را در پناه سینه ی آسمان نگاهش سپری کرده. شاهزاده ای که هزار درد ناگفته را دل پس لبخند دلنشینش نهفته دارد.فرشته ای که حرف حرف نامش خود تکیه گاهیست از برای هر دل سوخته ای که او را تنها مرهم کویر آمالش یافته...

         آری،یاسمین نامی است که"ی" آن،آن دو نگین یاقوت فام را یاد می آوردم که اکنون شاه نشین چشمانت گشته اند. با "الفی" که آرامش نهفته در دریای وجودت را در برابر دیدگانم متجلی می سازد.واژه ای مقدس که "س" آن خود ساحره ای ست که با سحر شب،شب زدگان این دیار اندوه را رهسپار سپیده دم امید می کند. و براستی این "م" آن است که مرز های خیال را در می نوردد و  دستانم را می گیرد و عازم سرزمین عشق می کندم.نامی که با"ن"پایان می یابد.حرفی که نغمه های آوازه خوان های دوره گرد را به هم می پیچد و چون تافته ای هزار بافته پیش کش مشتاقانش می کند.

        و براستی همین تکرار و ترکیب چند حرف است که یاسمین را می سازد.یاسمینی با دلی سیمین فام،به پهنای آفاق نگاه خسته دلان و به آرامش بارانی از سکوت.این است یاسمین. زین روی نگذار که هیچ شب زده ای از دریایی طراوت چشمهایت بی دریغ گردد.

     

     

    پ ن : خیلی شبیه پست " مرجان من و جان من " شده ، هان ؟ خوب مرا ببخشید ، آن وقت هیج فکر نمی کردم آدمها تا این حد باهوش و با حوصله باشند ...

     

    پ ن : باز هم یاسمین ؟ اوهوم ، نپرسید چرا ... خودم هم نمی دانم ... یاسمین اولین بود ...  اولین ها ، همیشه فرق می کنند ...

     

     

     

    پ ن : من هنوز همه ی آنهایی که برایشان نوشته ام را به یاد دارم ، می شناسمشان ، گاهی دوستشان دارم ... درست مثل سابق ... فقط گاهی نقطه ها جا به جا می شوند ..

     

     

    پ ن : چه کسی باور می کند این پی نوشت ها را دو سال بعدتر نوشته ام؟

قندیل های اشک



 قندیل های اشک

                                                                                       اثری از :کارمن سیلوا

 

      آه،دخترک آتشین نگاه،دیگر این پنجره را باز مکن،دیگر آن چشمان وسوسه آنگیزت را به سوی من  خیره مساز،دیگر آن لبان یاقوت فامت را برای من بر هم مسای،بگذار آنها بر هم بیارامند.دیگر آن مژگان سر بر کمان ابرو فرو برده ات را بر هم بپیچ تا نوک برانشان برای پاره کردن دل من کند و فرسوده نشوند،دیگر تارهای گیسوان قیرگونت را به خاطر من به تیغ بی رحم دندانه های شانه ات مسپار.دیگر آزارم مده...

     آه تو چه می دانی زمانی که چنین احساس تلخی در جانم می خلد چگونه از زندگی بیزار می شوم؟

اینک ژرفای خیالم،در پنجه قهار زمستانی سخت و غم انگیز یخ زده است.اینک قندیل اشک هایم بر  ناودان گونه هایم منجمد شده اند.اینک این آه های حسرت بار،در وجود خالیم سوزش و گرمای خود را از کف داده اند.اینک این خزان هستی سوز،دریچه ی آرزوهایم را تا فرا رسیدن موکب بهار بسته است،مگر تو نیستی که تار و پود قلبم را با ضربه های نگاهت به لرزه درآوری.

      نیستی که تار و پود قلبی را با ضربه های نگاهت به لرزه در آوری.

      ولی با این همه،حتی آن زمان که شکوفه های سپید خبر از ورود نو عروس بهار رویاهای مرا می دهند،تو نیز بگذار در خزان بمانم.آرام باشم،ولی...نه...!سوگند به نگاه آتشین دخترکان زیباروی،به وسوسه ی چشمان آتش افروز،به لبان یاقوت فام جان سوز،به مژگان خارسان دل سوز،به گیسوان شبرنگ دست آموز،که چشم امید به بازگشت تو دارم.این پنجره ی وهم انگیز را از برابرم بردار و کاخ پر شکوه خیال انگیز وجودت را بر ویرانه هایش بنیان ساز.

      افسوس!که اینک از سرما سخت بر خود می لرزم!افسوس که این حقیقت تلخ که تو در زیر این ویرانه خفته یی،رویای وجودت را که اکنون زندگی جاودان داری،از آسمان خیالم دور می سازد.نفرین بر تو ای خشم طبیعت!نفرین بر تو ای زلزله ی مهیب!!!