nightlight
nightlight

nightlight

چشم هایش

                 

     

          چشم هایش ...

     

     

                                                                                                 بزرگ علوی

     

     

         ... پرده ی چشمهایش صورت ساده ی زنی بیش نبود.صورت کشیده زنی که زلف هایش مانند قیر مذاب روی شانه ها جاری بود.همه چیز این صورت محو می نمود.بینی و دهان و گونه و پیشانی با رنگ تیره یی نمایان شده بود.

         گویی نقاش می خواسته بگوید که صاحب صورت،دیگر در عالم خارج وجود ندارد و فقط چشمهایش در خاطره ی او اثری باقی گذاشته اند.چشمهایش با گیرندگی عجیبی به آدم نگاه می کردند.

         خیرگی در آنها مشهور نبود،اما پرده های حایل بین صاحب خود و تماشا کننده را می دریدند و مانند پیکان قلب انسان را می خراشیدند.

         آیا از این چشمها می بایستی در لحظه یی بعد اشک بریز؟یا اینکه خنده ی تلخی بجهد؟اما دور لب ها خنده یی محسوس نبود.آیا چشم ها تنگ و کشیده بودند که بخندند و تماشا کننده را به زندگی تشویق کنند و یا دل خسته یی را بچزانند؟آیا این زن ها از آن یک زن پرهیزگار از دنیا گذشته بود،یا زن کام بخش و کام جویی که دنبال طعمه می گشت؛یا این که در آنها همه چیز نهفته بودند؟!

         آیا می خواستند طعمه یی را به دام اندازند یا له له طلب و تمنی می زدند؟آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟عفیف یا وقیح؟ آیا بی اعتنایی جلوه گر شده بود یا التماس و التجا؟اگر التماس می کردند،چه می خواستند؟این نگاه،این چشم های نیم خمار و نیم مست چه داستان ها که نقل نمی کردند؟!همه چیز این صورت عادی بود،پیشانی بلند،بینی کشیده و قلمی،چانه ی باریک،گونه های استخوانی،زلف های ابریشمی،لب های باریک جمعا اثر خاصی در بیننده باقی نمی گذاشتند.

    صورت آن زن بسیار زیبا بود،اما آن چیزی که تماشاچی را مبهوت می کرد،زیبایی صورت نبود،معما و رمز در خود چشم ها بود.چشم ها باریک و مورب بودند و گاهی وقتی آن را تماشا می کردی اشک از چشمهایت جاری می شد٬ اما ...

     

نامه دوم ...

هوممم ، هان ،  قطعه ای که  گاهی با خودم زمزمه می کنم ، می کردم و هر بار ، خیلی زود یادم می رفت کجایش ام و بعدتر اش را چه می شود ...

---

   

    نامه دوم ...

                       

     

                                                                            اثری از : داریوش شاهین

     

         آن جا، به آسمان؛به سقف نیلگون،آنجا که شب،ماه بر قندیل آسمان می رقصد و شمع دان بر شاخک اختران در پرند کهکشان ها سو سو می زند ... به آنجا بنگر،صدایی امید بخش و خدایی به گوشم می رسید؛می دانی چه می گوید؟

    -     اشک مریز،گریه مکن،تو نیز چون دیگرانی ... بدان که خوشبختان جهان هرگز عاشق نبوده اند؛چنان که عاشقان بزرگ هرگز خوشبخت نبوده اند...

         و تو ای باد گمشده ی سرگردان!بیداد مکن ... و شما ای پرندگان شکسته بال بی آشیان به هوش آیید ... نه زاری کنید و نه فریاد کشید ...بگذارید تا این اشک خنده ها بر ناودان لب ها یخ بزنند و این عشق سینه سوز با نهایت گدازندگی جان و پیکر او را آسوده سازد.

         بگذارید تا اشک غم ها از گرمی سوخته و بخار شوند. و تو ای عقاب سوخته بال ... بیش از این از هجران منال.تو مکوش تا دهان خود را با کلمه ی عشق به فساد آلوده کنی.در این محیط ننگ آفرین،عشق یعنی فشار دو تن؛فشار دو لب.تو،نه لمحه یی تنی را کامبخش خود ساز و نه لحظه یی لبت را به این کلمه آلوده کن و داغ ننگ بر آن بگذار.

         آن زمان که نگاهت با نگاه من آمیخت؛لحظه یی که آسمان غرید و شهاب خانه سوز از نگاهت جهید ... فقط من عاشق شدم نه تو ...

         اما من امروز دریافتم که تو چقدر موجود زشت و تحمل ناپذیری هستی.امروز دریافتم که خدا چه اشتباه بزرگی کرده که تو را با من آشنا نموده است!

         اگر او اینک تماشاگر این حکایات و قصه ها باشد تا چه حد از خلق موجوداتی چون تو،پشیمان است!

         امروز شادی ها مرا تنها گذاشته اند.

         امروز غم ها بر من ناز می فروشند.

         امروز در آسمان زندگی ام خورشید اقبال طلوع نمی کند.

         امشب چشمه سار اشک ها رسوب کرده اند.

         امشب ابرهای تیره مانع درخشیدن ماه و ستارگانند.

         امشب دوستان و دشمنان چون یاران دیرینه بر من هجوم آورده اند.

         ... و این زمان که این نامه را برای تو می نویسم؛نه تو به من تعلق داری و من لبریز از توام.چند روزی است که این دام برچیده شده و صیاد سویی دگر شتافته است.

         اکنون من چون آژاد مردی در برابر تلخی ها و طوفان های سخت و سهمگین زندگی با نهایت قدرت و اراده،موانع بی شمار را پشت سر می گذارم و چون کوهی از پولاد در کوره راه های مغیلان زای زندگی پیش می روم.