آرزوهای نایافته

     

     


            آرزوهای  نایافته ...

     

                                                                                                اثری از: امرسن

     

         سال ها پیش،آن زمان که کودکی شاد بودم؛آن زمان که با شور و شیدایی و وصلت آشنایی نداشتم؛همه چیز برایم تماشایی و هر پدیده ی طبیعت برایم پر از اسرار و ابهام بود.

         نمی دانستم دختران و پسرانی که سال ها از من بزرگ تر بودند،شب های مهتابی در گوشه کنار کوچه ها و خیابان های خلوت با هم چه نجوا می کنند؟ بوسه هایشان چه لطف و گرمی دارد؟آخر من فقط با بوسه های مهرآمیز مادرم آشنا بودم.این اندیشه ها،خاطرم را به یاد دخترک همسایمان نزدیک می کرد و من هم در احلام و آمال آرزو می کردم با او تنها باشم.دوست داشتم که با او زیر تک درخت میان کشتزار ها تنها باشم. و با خود فکر می کردم که من با او چه نجوا کنم؟

                                                                ***

         هرگاه این احساس کودکی،این آرزوی شاعرانه را به مادرم بازگو می کردم،لب پایین خود را به دندان می گرفت و می گفت:

         « بچه ها نباید این طور فکر کنند

         ولی مادرم بی خبر از آن بود که من «فکر نمی کنم» بلکه «آرزو می کنم».

                                                                ***

         سال ها پیش،آن زمان که جوانی سراپا شور و عشق بودم،چون درختی غرق در شکوفه می نمودم.در بهاران ، پیکر من ، و بر من قدمگاه مرغان آسمان بود.پرندگانی که بر شاخه های نو رسته ی من می نشستند و ترانه ی عشق می سرودند و بی توجه بر من که ، زیر پاهای قشنگ شان بر خود می لرزیدم ، پس از اینکه اندوه دلشان را بر چهره ی شکوفه های سپید من می ریختند؛ به آسمان پر کشیده در افق های مه آلود نا پدید می شدند.

        تا اینکه من از میوه ی غم های آنها پر بار شدم.رفته رفته شکوفه ی برگ های من ریختند و میوه یی که از عشق نارس بود،بر پیکر من سنگینی می کرد.

                                                                ***

         آن روز من جوان صورت،پیر دلی بودم که جانم از اندوه دل دیگران آکنده بود. ولی تو شیرین دختر همسایه ی ما چه بودی و چه شدی؟

         درخت تاکی بودی لخت و بی برگ.در کنار من اما روییدی.ابر گذران غم هایم بر فراز سرت باران اشک شد و پیکر باریک تو خونابه ی شکوفه های مرا مکید.در لهیب آه های من گرمای بهار را یافتی و در خزان،تماشاگر بی برگی ام شدی و خود بار یافتی.

                                                                ***

         ... و امروز تاک بلند من،میوه های نیاز بر پیکر تو و بر مشتاقان ناز می فروشد و رهگذران پولادین اراده را از رفتن باز داشته و به زانو در می آورد.

         آنان اما میوه های رسیده ی تو را چیدند و به دندان کشیدند.ولی من هنوز در حسرت آنم که از یک میوه ی تو شرابی تلخ بسازم و عطش جوانی را با آن آرامش پیری بخشم.

         ولی افسوس که نه در کودکی همبازی ام بودی و نه در جوانی هم آوازم.

         امروز یا فردا،باغبان زندگی،خسته و مانده از راه دور،خاک آلوده می رسد و تو را از ریشه کنده؛به بوستان یکی از اغنیا پیشکش می کند.پس من اینک سزاوارم که باز بر تیره بختی خود اشک حسرت فرو ریزم!

     

نظرات 8 + ارسال نظر

بی نظیر بود.....زبونم بند اومده.....جیزی ندارم بگم....

پنجره جمعه 1 تیر 1386 ساعت 05:11 ب.ظ http://5r.blogsky.com/

ممنون که به وبلاگ من سرزدید
شاد باشید

الف.ک جمعه 1 تیر 1386 ساعت 05:33 ب.ظ http://open-area.blogsky.com

مثل اینکه دل به دل راه داره چون من هم نتونستم زیاد با این پست شما ارتباط برقرار کنم!
(بچه‌ها می‌دونن .. من اهل تعارف نیستم .. رک همه چیز رو می‌گم ... )

راستی٬ من عادت دارم جواب کامنت‌‌ها رو همون جا تو وبلاگ خودم میدم٬ دوست داشتین سر بزنین جواب رو بخونین.

ثمین جمعه 1 تیر 1386 ساعت 05:41 ب.ظ http://khalae.blogfa.com

سلام نمیدونم منم میتونم مث تو بنویسم یا نه من منتظر نظراتت برای نوشته های بعدیم هستم .
راستی من رفتم تو سیستم بلاگفا و مجبور شدم اسم وبلاگمم تغییر بدم. البته این موقته و یه اسم خوب براش پیدا می کنم

سکوت شبانه شنبه 2 تیر 1386 ساعت 08:24 ق.ظ http://sokot-e-shabane.blogsky.com/

شکهای شبانه ای یگانه ترین
زیباترین شکهاست
شکهای شبانه خانه را خواهد آشفت
شکهای شبانه ای یگانه ترین
ما را به تمام رودها خواهد پیوست
من مست و پریده
رنگ از دریا می آیم
تا در تو نبینم آن پریشانی ها را
ای شط برهنه ای به سینه ی من
گیسوی تورودی از ستیغ بهار
بر صخره ی خرد پر هیا ...

سلام
این پستت منو بر ان داشت که دنبال باقی اثار امرسن بگردم


شاد باشی
س ا ج د

المیرا کریم‌زاده شنبه 2 تیر 1386 ساعت 08:47 ق.ظ

یه چیزی بگم؟!
چند بار کامنت‌تون رو خوندم ... با اینکه اولین بار ِ که کامنت میذارین به نظر میاد من رو بیشتر از این حرف‌ها می‌شناسین ... انگار از خیلی چیزها خبر دارین ...
اگه کامنت شما رو یکی دیگه از بچه‌ها گذاشته بود تعجب نمی‌کردم چون اون‌ها من رو می‌شناسن اما یه اسم غریبه این کامنت رو بذاره .. یه کم عجیبِ ...

نگین که من دیوونه‌ام ... شاید هم زیادی دقت می‌کنم به حرف‌های آدما ...
نمی‌دونم . . .
نمی‌دونم . . .

المیرا کریم‌زاده یکشنبه 3 تیر 1386 ساعت 12:05 ق.ظ

ببخشید دوباره مزاحم شدم ... اومدم حرفم رو پس بگیرم!
شما با توجه به مطالب شناسنامه شاید صحبت کرده بودین که به نظر میومد زیاد می‌دونین!
به هر حال ببخشید ... من از این سوتی‌ها زیاد میدم!

ممنون از توجه‌تون.

افسانه پنج‌شنبه 7 تیر 1386 ساعت 11:52 ب.ظ http://afsoon52

سلام خیلی خوشحال میشم بهم سر بزنی
ونظر بدی البته نوشته های سابقم رو
موفق باشی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد