این را برای یاسمین نوشته بودم ... دخترک غمگین ، گاهی از خودت بنویس ...
---
دختری با حرفهای غمگین
دیگر چشم هایم به هر روز دیدنش عادت کرده بود؛دخترک گوشه ای می نشست؛زانوانش را در آغوش می گرفت و همصدا با باران ترانه ی سکوت را زمزمه می کرد.کلاه حصیری اش را در برابرش می گذاشت و رزهای سیاهی را که شب هنگام در بستر تنهایی از شاخه رسته بود درونش می نهاد.پس هر رهگذری که رد می شد؛دخترک شاخه گلی نثارش می کرد و با نگاهی شیرین بدرقه اش می نمود؛بی آنکه بتوانی در نگاه مسحور کننده اش اثری از خواستن را بیابی.
و او هر روز این بازی کودکانه را از سپیده دم؛آنگاه که در آغوش آسمان خورشید می شکفت؛آغاز می کرد و تا هنگامی که طفل یک روزه اش در بطن کوههایی که شهر را به محصور کرده بود؛مدفون می شد ادامه می داد و من هرگز دلیل اینکارش را نفهمیدم.اما اکنون دیوار های اتاقم محفل شاخه خشکیده هایی است که روزی در آغوش گرم دخترک و لختی درمیان انگشتان سرد من آسودند و حال یکصدا یک چیز را فریاد می زنند:... « دختری با حرفهای غمگین»... و یاد می آورندم که هربار در چشمهای خیسش می نگریستم؛طعم گس اندوهی را می چشیدم که هرگز خاطرم را ترک نمی کرد.ماتمی گواه از رازی نهفته؛سری که هر روز شکسته تر از پیشش می کرد.
***
به ناگه خزانی زود رس شهر را در آغوش پیچید.ابرهای شوم و سیاه با هجوم وهم انگیزشان لرزه بر اندام شهر انداختند و بوف های کور جانشین گنجشک هایی شدند که صبح هنگام بر شانه های دخترک بازی می کردند.سرانجام در شبی سرد برفی سهمگین باریدن گرفت و هر رهگذری از بیم آنکه همبستر سنگ فرش های خفته شود روانه ی آشیانه شد.همه به جز همان دخترک غمگین.گویی که در انتظار کسی بود تا آخرین گلش؛همان رز سرخ را تقدیمش کند.انتظاری هراس انگیز اما شیرین.
پس او آمد و طوفانی رعشه برانگیز وزیدن گرفت.شهر چون خارپشته ای که اسیر چنگال باد باشد ضجه می زد و می گریید.ابری از غبار شهر را به تسخیر در آورد و آواز کریه کفتار ها طنین انداز شد.اندکی گذشت و به ناگه همه چیز پایان یافت.
***
حال خورشید دوباره می درخشید و پیکان های طلایی رنگش را بر تن سیاهی فرو می کرد.آسمان پاک تر از همیشه گشت و تنها تکه ابری گل مانند در میانش خود نمایی می نمود.و من به شوق آنکه دگر بار نگاهم را با نگاه عشق آلود دخترک پیوند دهم رهسپار همان میعادگاه همیشگی می شوم و در کمال ناباوری گلبرگ هایی سرخ رنگ را می یابم که بر تن خسته ی پیاده رو آسوده اند.آری براستی دخترک رفته بود اما چگونه؟
***
حال سالها از آن وداع زودهنگام می گذرد و آن گلبرگ های خسته پیوسته پا برجایند و من با خود می اندیشم که براستی گناه دخترک چه بود که اینگونه محکوم به شکستن قلبش شد؟ و ناخودآگاه روزی را به یاد می آورم که دخترک؛کودکانه عشقی را دزدید و در زندان دلش پنهان کرد.آری تنها جرمش همین بود!
دیدی دلم شکست
دیدی که این بلور درخشان عمز من بازیچه بود...
دیدی دلم از دست کودکی که ندانست قدر آن
افتاد بر زمین...
دیدی دلم شکست
سلام دوست من ممنون که به من سر زدی!
وبلاگ خوبی داری- بدون بزرگنمایی میگم!
یه سر به این سایت هم بزن!
ITSATFORUMS.com
موفق.باشی.
آدمی که پروفایل نداره نمیشه براش نظر داد
پرفایل؛همون شناسنامه ای که می گیری دستت؟فکر نکنم بلاگری مثه من که آمار اصلا براش اهمیتی نداره احتیاج به یه پرفایل کامل با همه ی مشخصات داشته باشه؛تو هم اگه فکر می کنی آدما به واسطه ی شناسنامت باهات صحبت می کنن و بهت نظر میدن.......!راحت باش.
سلام
وای....بازم نمی دونم چی بگم...یه تشابه...یا چیز دیگه....زیبا بود و غمگین....تاثر بر انگیز....
ممنون
ممنون
دلت شاد
محکوم .
اما بی گناه ...ساکت اما سکوتم از رضایم نیست
چه می توان کرد اگر دنیا گورستا ن آرزوهایت شود
به کام نازنینم
سلام
از اینکه به وبلاگم اومدی ونظر دادی ممنون
به محض دیدن کلمه ناشناس دلم لرزید
فکر کردم ناشناس منه ناشناسی که ماه ها با صداش زندگی کردم ناشناس اومد وناشناس رفت ولی من تمام زندگیمو مثل یک رمان براش خوندم وهنوز با یادش زندگی می کنم بدون اینکه حتی یک نظر ببینمش نمی دونم چرا اینا رو برات گفتم شاید دلیلش دلتنگی زیاده
در هر صورت خدا حافظ وموفق باشی
افسانه
سلام دوست گلم
وب جالبی دارین
امیدوارم همیشه موفق باشید و به آرزوهاتون برسید و تو دلتون غم نباشه
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه گل آرمیده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده منم که از همه عالم بریده ام
خوش باشی مثل من نباشی