nightlight
nightlight

nightlight

آخرین؟

                      

اصلا چه شد که نوشتم اش ؟ تو که یادت هست ، هان؟ خوب ، همین کافی ست ...

 

 

 

سحرم،

      سلام.نمی دانم شاید این آخرین لغات قلبم باشند کین زندان تاریک را ترک می کنند و بی صبرانه چون پرنده ای نغمه سران بر آشیانه ذهنت لانه می گزینند و نمی دانم که ابر اشک آلود دیدگانم قادر است که براین نقشینه های مدرن لختی بیاساید و سوی تو بشتابد یا نه... اما نهال امیدم را وامدار سیاهتشان می کنم تا تورا به خیال من باز آورند.

                                                   ***      

سحرم،

      سوگند به نگاه منتظرت که هرآنچه می خوانی نه از روی کینه و حسرت،بلکه شاید آخرین تلاش های غریقی مغروق،اسیری محصور و رنجیده ای رنجور باشد که به آرزوی تسلای ذهن غمبارت تا سپیده دم در بستری از اشک راز دل خویش باز می گوید!پس گوش بسپار و کلامی بر زبان میار!

                                                   ***

     هفتاد روز،آری هفتاد روز پیش بود.در ظلمات افکار پوچ و واهی ام غوطه و بر نایافته ها حسرت یافته ها را می خوردم.دیده بر امید و آرزو باز بسته بودم و در ویرانه ی کاخ احساسم می زیدم.نمی دانم چه شد؟چه بود و چه گردید؟اما به ناگه تالالویی مرا از زندان تاریک خویش باز پس گرفت و دلم را چون جامی لبریز از باده ی عشق و امید کرد.دیدگانم را گشود و غبار فراموشی را ستاند و شاه نشین کاخ احساسم نمود.اما برای چه؟مگر من که بودم؟

     غریقی بودم که چشم امید به ساحل مداشتم.اسیری که دلبند بند تنهایی خویش بود و رنجوری که از زمین و زمان رنجیده می نمود.اما تو چون فرشته ای بر بالینم نازل شدی و دستانم را به دستان لطیف خویش سپردی و آنگاه روانه ی آسمانم کردی.بی پروا دیدگانم را با ابرهای طلایی خیال و مه سحرانگیز سحر آشنا نمودی و این ذهن مشوش را با رنگینه های کلامت آرام ساختی.آری مخمل دلنشین کلامت بی آنکه دست به دامان سحر آمیز کلمات شود خود به تنهایی کافی می نمود تا این سوخته دل را به سوزی دگر بیفکند!

                                                  ***

     و من نیک اندیشیدم و مجالی خیال انگیز تر نیافتم پس دل به دیدار تو سپردم و دیده بر مصائب باز بستم.اما افسوس!به ناگه ابرهای شوم زمان بر آشیانه وجودمان گریستند و آن خاک رویین فام را خون آلود نمودند.تو توشه سفر باز بستی به این امید که ره سپار دیار فاصله های شوی  و چندی بعد باز آیی و من دگر بار خویشتن را همان کودک مغرور دشت رویاهایم یافتم،پس هر شب با خیال تو به خواب رفتم و هر صبح با رویای تو از بستر اوهام جستم.هر روز تارهای نگاهم رابا واژه ی مقدس پرنیان گره زدم تا بلکه گشایشی شود و بتوانم مهر سکوت از این لبان پر چین و فرسوده بزدایم اما نشد....نمی دانم چه بود اما هر چه بود حکایت فاصله های می نمود.

                                                 ***

     آری.آندم که ابرهای سیاه ماه سپید را به چنگال کشند فاصله های می رویند و با وداع تو غنچه ی کوچک فاصله و فراق نیز در میان دستان ما جوانه زد.روزها گذشت و این غنچه ی ظریف اندام شادابتر و مغرور تر شد. گذر ایام شاید به جز گرد فراموشی حاصلی دگر نیز داشتند.آری آنان چون مادری مهربان این نهال مطرود را پرورش دادند و پیر درختی بزرگش کردند.و حال میان من و تو فاصله ای است به قامت همان درخت و به اندازه ی یک واژه ...«جدایی».

                                                  ***

     نه باور نمی توان کرد.از چه روست که مرا دوباره مجازات می کند سرنوشت؟از برای چه حکم اندوه را تا ابد بر این پیکره ی مالامال محزون تحمیل کند؟روزها یک به یک گذشت و شب های از پس دیگری آمدند و رفتند و این بازی اشک آلود هفتاد بار  تکرار شد و تکرار شد و تکرار شد و تو از سفر بازگشتی!

 

     بی آنکه بدانی روحت همچنان در بستر این افکار عاشقانه غنوده و جسم فریبنده ات راهی شده.سرخوش که از یاد خویش جستی و دل به دست دیگری سپردی اما...به خدا قسم که اشتباه کردی.

                                                  ***

     خاموش!خاموش!گوش فرا دهید.نسیم سخنی می گوید.آری،آری باز آمد.نگین اخترکان آسمان ،شاه زاده ای از تبار آرزو،سواره ی مرکب فریب،قاصد مقصود و پیام امید و آرزو باز آمد.برخیزید!برخیزید!و شما ای قاصدکان،روانه شوید و ندای وصال را در گوش جهانیان زمزمه کنید.ای ثانیه ها بشتابید و بگذرید و این سد شکست ناپذیر فراق را در هم شکنید.و شما ای ترانه ها،به گوش باشید که تصنیف زندگی در پیش است.بنوازید و مستی براندازید.و شما ای شقایق های وحشی که زمزمه ی عشقتان گوش فلک را کر کرده؛ ارواح دل انگیزاتان راسایه گستر این سرور کنید.و اما شما ای ستارگان.بنوارید.مگذارید که امواج اثیر تنهایی از صحنه ی نگاه محوتان کند.پرتوی عاشقانه تان را روشنی بخش این ملک کنید تا که بتوانم قطره ای از چشمه ی جوشان عشقم را به آن حباب رنگین بنمایانم.وتو ای زمین،و تو ای زمان،با هم بیامیزید از آمیزش خویش تاج وتخت سحرم را برافرازید.

                               ...  و لحظات آمدند و بگذشتند  ...

 

     ... و حال تو آمدی و من مبهوت از هر آنچه می دیدم،گنگ تر از همیشه گشتم و سکوتت را به انتظار نشستم.  دهان باز کردی و سخن آغاز نمودی،بی آنکه بدانی با خنجر کلماتت سینه ام را دریدی و خون ز دیدگان حسرت بارم جاری کردی و بغضی به عظمت هستی،گلویم را در نوردید و نفس هایم را در زندان سینه ام محبوس کرد. ومن همچنان نظاره ات می کردم.

                                                  ***

      آسمان می غرد،بغض در صحنه ی پیکار نگاه لحظه ای می شکند و دگر باره کویر چشم ها سیراب می گردد.

                                                  ***

     و تو دوباره سخن آغاز کردی.به یاد داری که چه گفتی و چگونه گفتی؟نمی دانم اما من هر چه بود را به بودای ذهن سپردم تا به وقت سوداگری عبرتم گردد.آری گفتی که شادمانی،چرا که چون منی داری.گرچه تمام اندوه و افسوست در برابر همین چند واژه هیچ می نمود. و من؟ ... چه باید می گفتم و چه گفتم؟آری من نیز شادمان بودم از دیدار دوباره ات اما سوگند به نگاه آتش افروزت که هرگز خیال رعشه برانگیز این روز نیز به دربار این افکار عاشقانه وارد نشده بود.

                                                  ***

      آنگاه گریستی و چون کودکی قصه ای خواستی و من هر آنچه را در طی این ایام به چشم دیده و به دل چشیده بودم چون تارهایی محزون در هم تنیدم و به مانند مخملی فریبنده پیش کشت کردم.و تو دگر بار شادمان و شدی و شادمانه نیز ترکم گفتی.

     ساعاتی را که شمارشان را از یاد برده ام،همانجا بر همان مزار گریستم و آن گور را تا گور به دیده آب حسرت دادم و کسی را از این سرانجام بی سرانجام نا فرجام آگاه مساختم.شاید اندیشیده بودم که عفریت زمان تو را باز پس خواهد فرستاد اما چه شد؟

                                                  ***

      چون تورا دور ز دیده و دیدار یافتم دست به دعا برداشتم و  از همان که آدمیان آفریدگارش می خوانند از برای تو سعادتی خواستم تا که چون من نباشی و چون تویی نداشته باشی.اما افسوس که انعکاس تمام مناجاتم چون گرزی ستبر بر تو فرود آمد و تو نیز ز دلدار خویش دور افتادی و  دگر بار بازگشتی.

     اما این بار محزون  و متنفر از تمام کسانی که لطافت و نجابتت را به بازی گرفتند و با خود پیوندی از جنس نفرین بستی.آنگاه به چشم تردید بر همه چیز نگریستی و هر عشقی را دروغی کودکانه خواندی.

                           ...  اما ... به خدا سوگند که اشتباه کردی ...

     و تو ای دلبندم.همچنان به یاد داشته باش که در گوشه ای از این دنیای خاکی،گوشه ای ماورای سرزمین خیال؛پسرکی پیوسته به یاد تو،در اندیشه ی تو و در آرزوی توست.

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ ن : پی نوشت ها ، حالا دیگر اهمیتی ندارند ... اما رنگ نباخته اند ... هنوز هم می سوزانند ...