nightlight
nightlight

nightlight

آشفتگی و طوفان ...

 

 

    نگارا،

            طبیعت سرور وصف ناپذیرش را با نغمات نسیم صبحگاهی پیش کشت می نماید.شب آرامش نهفته در این کهکشان خاموش را در جامه تاریکی تقدیمت می نماید.جنگل طراوتش را با پیک بهار سوی تو می فرستد.

 

            دریا با فوج فوج لطافت موج هایش تو را در بر می گیرد وکوه لبریز از غرور تو را تاج خویش می نامد.خورشید به عشق تو می سوزد و ماه و مهتاب به شوق تماشای تو گرد این کره خاکی می گردند و می گردند.و در آخرالزمان مردگان به امید دیدار تو سینه خاک را می گشایند.

 

                    و آسمان... و آسمان با نوای بی نوایی مُلک صبا رامِلک تو می خواند.

 

             و تو که زمان و زمانه را با یک کرشمه مجنون و مفتون ساخته ای،و حال با کرشمه ای دیگر از وصالت مایوسشان می کنی؛چگونه از من انتظار داری که تو را بخوانم و تو را بخواهم؟

 

              از من...از کسی که اکنون در پیکر فرتوت و فرسوده اش تنها تو جاری هستی و من جز تو،یاد تو و عشق تو تحفه دیگری ندارم که بخواهم با آن سیما و سیره ی دلفریبت را به چنگ بیاورم.

 

              پس من اکنون همدل و همزبان با هستی و نیستی در سوگ تو نشسته ام و در خیال خود روزی را می بینم که بتوانم تو را در آغوشت گرم بفشارم و لبان سرد و بی روحم را بر لبان آتشین فامت بیاسایم.اما هر بار،این مصائب و شرنگ های روزگار است که در ابری از آشفتگی مرا حتی از خیالت بی نصیب می گذارد.پس حال تو پاسخ ده،که آیا جز مرگ بستر دیگری مرا می طلبد؟

 

اثری از : خودم

         

 ---

        طوفان ...!

 

                                                                        

 

     آه،طوفان،طوفان،طوفان می آید و می روبد و می برد.و اکنون طوفانی به وسعت تاریخ،با قدرت نگاه چشمانی معصوم و با صلابت دستی مهربان چند شب و چند روز است که در پیکر فرتوت و فرسوده خسته دلی رخنه کرده و به تلاطم افتاده.

     ابتدا نسیمی بود،با طراوت پیک امید؛رو به فزونی گذاشت و آنقدر این فزونی شیرین و دلنواز و لذت بخش بود که سراپرده و جودم را جولانگه پیچ و تابش کردم.و او خروشید،جوشید و آنقدر ادامه داد تا ذره ذره های وجودم یک به یک از آن او گشت،بی هیچ تقلایی.افسوس که سحری در میان بود.

     همچو شعله ای زیر انبوه دود و خاکستر این چرخ کبود به خود می پیچیدم،اما طوفان دوباره مشتعلم کرد.دوباره مرا نور بخشید،دگر بار حرارتی داغ تر از نگاه آتشین خورشید ارزانیم داشت.دوباره شروعی نو و دوباره زندگی ای تازه.و این...و این سحر سحر بود که باد را رابطی ساخت تا طوفان را بهانه ای کند برای دوباره دمیدن،برای طلوعی دگر از میان تاریکی های هزار توی زمان و مکان.

     اکنون آن خسته دل بی رمق،جامی بلورین گشته،مملو از اکسیر حیات،لبریز از شادابی رنگین کمان،لبالب پر از اشتیاقی تازه،پر از جنونی فرح بخش...پر از عشق که هر دلشکسته ای و دلبسته با جرعه ای از آن جانی دگر می یابد.اما...اما این می و این باده تنها از آن توست،ای سحر،ای سَحر که مرا باز آفریدی!

 

 

اثری از : خودم

 

 

 

پ ن : این دو ، دو پست جداگونه بودند و هنگام ویرایش ، یکی شان گم شد ... فقط درست یادم نیست که چه شد و چرا بهم چسباندمشان ...

 

پ ن 2 : ببخشید که نظراتتان پرید ...

 

شبی خواب دیدم

     

        شبی خواب دیدم ...

                       

       

                                                                            اثری از: کارمن سیلوا

      

                                              

         شبی خواب دیدم که مرده ام.روی سینه ام خرمنی از گل نهاده بودند و اتاق من نیز که درها و پنجره هایش به روی خورشید گشوده می شد،غرق گل بود.

     

         فقط آن شب توانستم لذت نیستی را بچشم و در بازوی نوازشگر مرگ،چون در گهواره ای نرم،آرام آرام به خواب روم.در آن لحظه،حسرت هیچ چیز را نداشتم.از هیچ یک از آنچه در پشت سر گذشته بود، یاد نمی کردم.

     

         حسرت ترانه های دلپذیری را که روز و شب از دل بر زبان می آوردم نداشتم.فقط به یاد دل خود بودم.تاسف بر آن شبها و روزهایی را می خوردم که می توانستم از باده ی عشق سرمست شوم و نشدم.

مرجان من و جان من

     

      مرجان من و جان من ...

     

      

                                                                                  اثری از:محمد کی نژاد



    مرجان من،

         آن زمان که  از کلمه ی زیبای مرجان برای خودم دیوانی شعر می سرایم؛در "م" آن "من" در برابر "تو" نیست شده،در "ر"  آن " رخسار" زیبای ونوس در برابرم متجلی می شود. در "ج"  آن "جان"  های بی مقداری که به تمنای وصال دیدار از کف رفته،در "ا"  آن،"آرامش یک برکه ی زلال نهفته و سرانجام در "ن" آن "نوا"ی بی نوایی مترنم است. و گاه«مرا» با «جانم» این کلمه به هم می دوزد و به یک باره در آتش ذوق و شور و سرمستی به خاکستر می کشد. وگاه که در ظلمت عشق در افکار درونیم فرو می روم،بدین اسرار درونی دل که عشق می نامند،می اندیشم. در عرصه ی پهناور خیال دختری زیبا مرجان نام را به یاد می آورم که چه شب ها و چه روزها در زیر این آسمان نیلگون به سر برده. به دختری فکر می کنم،با چشمان میشی،موهای خرمایی،بینی خوش ترکیب که با لبانش جلوه ای شاعرانه دارد و با چشمهایش نار می فروشد. وگاه در زیبایی خیره کننده اش مبهوت و سرگردان می شوم. بیان مرجان من چنان شیرین و خوش آواست که آدمی را به یاد نجوای گل ها می اندازد.با ندایش نوای زندگی سر می دهد، روح یاس و ناامیدی را در من نابود می کند و با یک دنیا مهر آن را از خانه ی دلم بیرون می راند و مرا به عشقی جاودانی و محبتی ازلی پرامید می کند.

         روزی بود که اسیر ابلیس بدبینی شده بودم . به عمر تلف شده حسرت می خوردم تا بدانجا که عشق را بازیچه و مسخره می گرفتم. محبت را تمنایی هوس آلود می پنداشتم،و یکسره از همه ی اینها می گریختم.

         ولی امروز ... مرجان من،ای همه چیز من، تو مرا به بلای عشق خود مبتلا کردی. در وسوسه هایت  نجوای عشق ریختی و باعث شدی جز تو را نپرستم.

         از باد صبا رایحه ی تو را می بویم. در سیمای آفتاب، چهره ی تو را می بینم. در پرتو مهتاب،شکوه تو را می یابم و برین یافته ها دیگر حسرت نایافته ها را نمی خوردم.اما چه رنج آفرینی زمانی که در رفتارت،در گفتارت و در حرکاتت عمیق می شوم. دو موجود متضاد، دو انگیزه ی مخالف پیوسته در قلمرو فکرم در ستیزند.نمی دانم این احساس مولود افکار پریشان گذشته،و دل رنجیده ی من است یا اینکه احساسی به جا و پسندیده ست؟

         تو را در عین زیبایی و ظاهری آراسته و دلفریب با باطنی سنگدل به صورت مرجان که در قعر دریاها است می بینم. می بینم که در عین محبت مرا با چشمان سحرآمیز خود جادو کرده،فریبم می دهی. عشقم را بازیچه ی دل پر هوست کرده یی. در عین کامیابی و خوشحالی مضطرب و پریشانم می نمایی.آری،رنجوری و آشفتگی همراه با تزلزل خاطر من،مولود شکستی است که از امثال تو در عشق و محبت- در گذشته نصیبم گشته است.

         هر زمان که به یاد مرجان زیبا و بیان دل نشینش می افتم چون برگ های پاییزی که به دست تندباد های ولگرد افتاده باشند سرگشته و حیران می گردم. بر عمر تلف شده،اشک حسرت می بارم و نقش و نگار زیبای طبیعت را با یاس و ناامیدی می نگرم. ترانه یی که از زمزمه ی جویبارها و برگ درختان و پرندگان نازک خیال به گوشم می رسد، برایم آوایی دروغین است. کراهتی حزن انگیز از دیدن هم جنسان مرجان که رنگ واقع و حقیقت را از دست داده اند در من به وجود می آید.

         سری که از باده ی عشق سر مست بود،قلبی که از دیدن چون تویی در التهاب بود،چشمی که از تماشای پری رخی بی فروغ می شد، مدتی است خاموش گردیده است. گویی می ریخته و پیاله شکسته است.

         از نشئه ی عشق دیگر خبری نیست. بلبلان عزم سفر کرده و اینک این قلب مرده با دیدن مرجان زیبا، دچار التهاب گردیده است. می ترسد که این مرجان نیز مانند رویاهای گذشته،تلخ و بی دوام باشد.از یاد آوری این مناظر وحشت انگیز امیال درونیم سخت در پیچ و تابند،آرزوهای گذشته برباد رفته است.آینده نیز تیره و تار است.اگر تو هم بخواهی مانند دیگران مرا بازیچه ی امیال هوس آلود خود قرار دهی،روزی برسد که طراوت و زیبایی امروز تو از دست رفته باشد و وقتی افسوس خواهی خورد که دیگر دیر شده و زمان به گذشته باز نمی گردد.

         ولی اینک شمع عشق فروزان و لرزان است. شعله های پیشین در سقف گذشته ها به سیاهی نشسته است.اینک شعله ای سوزنده تر از عشق مرجان بر جانم پرتو می افکند.این عشق وجودم را از تاریکی و پریشانی نجات داده،از ورطه ی نابودی ام بیرون می کشاند و مرا به زندگی آینده امیدوار می سازد.

         اما مرجان من،خوشحالم که شمع جانم روشن است زیرا با وجود نامرادی های پی در پی،دیگر سیرت ناپاک و پلید و مزدورانه ی دیگران که در صورت آراسته شان نهفته است،گمراهم نمی کند.بی دلیل عاشق معشوق نشده ام.تفکر و اندیشه را مرشد و مراد خود قرار می دهم.می دانم تو هم صورتی زیبا و سیرتی پاک و پرمهر داری.

          در بوستان زندگی دیگر نیازی به بوییدن گلها نیست،چون تو مرجان من،عطر همه ی گلهایی.ولی بگذار دوستانه حرف و گفت و گویی عادلانه - نه عاشقانه - داشته باشیم. بزرگان ما که در راه عشق نهال زندگی شان اینک درختی تناور و پربار گشته،گفته اند که زندگی را راهی ست پرسنگ و خارا و آکنده از خار مغیلان،آنان که از راه راست و شیوه ی انصاف پا را فراتر نهند و بخواهند با عواطف انسانی و احساسات پاک بشری بازی کنند پایشان به تیغ بی دریغ خون آلوده شده، و راه مانده می شوند.این راه صعب و دشوار که در تیرگی پنهان شده است،آنها را که با دوستی ها و عشق های پاک قهر کرده اند در اعماق خود رسوب می دهد، و در خود نابودشان می کند.باید در عشق،نخست اندیشه کرد،آنگاه ثبات و مقاومت پیشه نمود.چون این شیوه ی راستین عشق و دلدادگی است.تدبیر پسندیده در عشق،آدمی را از هوا و هوس های آلوده،دور می سازد.صفا و پاکی،راستی و درستی،دل آدمی را پر آرامش و روانش را پر رضا می کند.

         مرجان من،روزی می رسد که دیگر نه از تو نشانی است نه از من،آن روز یک چیز میان من و تو جاودان است و آن همین عشق پاک و دور از گناه است.همان طور که عشق شمع و پروانه و بلبل جاوید مانده ست.اگر نتوانستیم پروانه باشیم پس شمع می شویم تا در ماتم عشق بسوزیم،بسوزیم تا از ما خاکستری به جا ماند که پیوسته بوی بهار عشق داشته باشد.

         وه که به خاطر عشق و محبت باید چه زنجیرهای گران  وچه غم های فراوان را به دوش کشید.

         ... و شما ای حقد ها،حسد ها،ای ابلیس بد بینی و تو ای عفریت سوئظن و وسوسه از من دور شوید.اینک در دشت پر هراس عشق منم و مرجان من.بگذارید تا در دلش جست و جو کنم و ببینم جای من ازلی و ابدی ست یا ...!

گریه


       گریه

                                                                                            اثری از:گوته

                                                                             

     بگذار در این شب تار و در دل این صحرای بیکران بگریم.کاروان در این منزل رخت افکنده و اشتران و شتربانان در خواب فرو رفته اند.تنها در نزدیکی من بازرگانی ارمنی شب زنده داری می کند تا در خاموشی شب به حساب سود و زیان خویش می رسد.من نیز شب زنده دارم،اما حساب فرسنگهایی را می کنم که مرا از محبوبم جدا کرده است.

     بگذار بگریم ، زیرا گریه غم از دل می برد و زنگ از آیینه ی روح مردان می زداید.