کوت میکنم. شاید گشایشی شد
رود «رن» آرام و سبک بار در بستر خود جاری است.فراز کوه های بلند از واپسین فروغ آفتاب هنوز می درخشند و الهه ی دختران در آن جا نشسته.قایقران در زورق کوچک خود در اندوهی توان فرسا فرو رفته و بدین سبب گرداب ها و صخره ها را نمی بیند و تنها چشمش خیره به کوه است.
آخر محبوبه ی من،مرا اسیر چشمان خویش کرد
آه،دخترک آتشین نگاه،دیگر این پنجره را باز مکن،دیگر آن چشمان وسوسه آنگیزت را به سوی من خیره مساز،دیگر آن لبان یاقوت فامت را برای من بر هم مسای،بگذار آنها بر هم بیارامند.دیگر آن مژگان سر بر کمان ابرو فرو برده ات را بر هم بپیچ تا نوک برانشان برای پاره کردن دل من کند و فرسوده نشوند،دیگر تارهای گیسوان قیرگونت را به خاطر من به تیغ بی رحم دندانه های شانه ات مسپار.دیگر آزارم مده...
آه تو چه می دانی
مثل آنکه در خوابی کهن فرو رفته باشد،با رنگ پریده سر بر بالش سخت نهاده و مرده بود.
کسانی که او را زنده دیده بودند نمی دانستند که چگونه با همه اجزای جهان یکی شده
• پشت این کوه بلند
لب دریای کبود
دختری بود که من ...
می خوام برم خالکوبی کنم
بازو تا آرنج
بدم اینو بنویس
بنویسن
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام
خارم ولی به سایه گل آرمیده ام
• و میان من و او
...
اینک این راه دراز
اینک این کوه بلند
اینک این دشت بزرگ...!
- ....واگر یک روز بی خبر بازگشت به او چه بگویم؟
- بگو که تا دم مرگ در انتظارش بودم.
- و اگر مرا نشناسد و باز از من چیزهای تازه بپرسد....؟
برایم نامه منویس!می دانی چقدر افسرده ام و چه طور آرزوی نیستی می کنم
ای داد از ترس.
شبی خواب دیدم که مرده ام
سلام
دست مریزاد مرد
همدردیم
منم عشقم،مرجانم تنهام گذاشت و رفت(ازدواج کرد)
اونم کی؟
روز دوم عید گفت تا وضعیتم معلوم نشه باهم ارتباط نداشته باشیم
(آخه خواستگار داشت)
گفت اگه نشه تا آخرش باهاتم
منم گفتم باشه
ولی الان 9 روزه جوابمو نمیده
هرچی پیغوم پسغوم میذارم انگار نه انگار
گوشیو مامانش جواب میده
از دوستاش شنیدم دیگه تمومه
فکر کنم واقعا تمومه
میگن فقط معجزه میتونه اتفاق بیفته نشه
همه دعا کنید اون معجزه واسم اتفاق بیفته
بگذار در این شب تار و در دل این صحرای بیکران بگریم.کاروان در این منزل رخت افکنده و اشتران و شتربانان در خواب فرو رفته اند.تنها در نزدیکی من بازرگانی ارمنی شب زنده داری می کند تا در خاموشی شب به حساب سود و زیان خویش می رسد.من نیز شب زنده دارم،اما حساب فرسنگهایی را می کنم که مرا از محبوبم جدا کرده است.
بگذار بگریم ، زیرا گریه غم از دل می برد و زنگ از آیینه ی روح مردان می زداید.
• پس من سزاورم که شما را دوست نداشته باشم.شما نهالی هستید که هنوز به دست ستایشگری از ساقه جدا نشده اید.هنوز جوانید.شادابید.پر از عطر روح پرورید،آکنده از همه ی زیبایی های جاویدانید.هر زمان که قدم در صحر گذارید؛رایحه ی دل نوازتان در آغوش نسیم منزل می گیرد و در کوچه پس کوچه های شهر مست و نالان،داخل خوابگاه جوانان شده و زمزمه می کند که:«بهار آمد.شادی،آمد.طراوت آمد.امید جوانی آمد.»
آن وقت یکی از این جوانان عاشق پیشه که سری پر شور و دلی بی باک دارد؛سر در پی ات می نهد؛در برابرت زانو زده؛و با حریر کلمات دلنواز و ابر سپید وعده ها،به نحو زیرکانه یی تو را از ساقه می چیند و برای کامیابی از تو دفتر زندگی ات را مه خیال آذین می کند و چون سپیده دمید؛این مه در برابر آفتاب
سوزنده بخار شده و از خود یک قطره شبنم باقی می گذارد.
اگر مرا دوست داشته باشی،به رضای من رضا می شوی.چون من هرچه باشم ، هر که باشم،مرواریدم و تو با هر که بودی، هرچه بودی صدفی. و این راست است که صدف ها همیشه پر بها نمی مانند و مروارید ها همیشه در دل صدف ها آشیان نمی گیرند.
بینی قشنگی که همیشه بوی گل های بهاری می دهد.
تو با چنین وجودی دیوان عالی ترین شعر های جهانی.
یک روز،بی آنکه سخنی از غم دل به میان آرم،به تنها کسی که دوستش دارم نوشتم : " و زنی است که تو را از جان و دل دوست دارد
سلام
وبلاگ قشنگی داری خوبه بدونی:
ماری هکسل دومین معشوقه ی جبران بوده بهد از یه دختره که اسمش یادم نیست فکر کنم اسمش تو مایه های پفیوز و این حرفا ...
چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟شب از من خالیست...
... پرده ی چشمهایش صورت ساده ی زنی بیش نبود
آن جا، به آسمان؛به سقف نیلگون،آنجا که شب،ماه بر قندیل آسمان می رقصد و شمع دان بر شاخک اختران در پرند کهکشان ها سو سو می زند ...
"
کوتاه مینویسم،
حالا، همین اطراف، کسی هوای غربتش گرفته. من نویسنده مطمئن نیستم، چیزی خورندهتر از غربت هست؟ "کسی"، همهی شصت و چهار پلهی ساختمان نادری عظمی را پشت سر گذاشته، تا طاقچهی پشتبام و حواسش بوده غروب شیراز، این وقت سال، زیباتر از همیشه نیست، دلگیر است و پر حرف. ضبط صوت قدیمی و کاستهای پیچخورده و ..."
و وا دادم، خواستم از رویا بگم، که دخترکجان، دخترک ِ جان،
هوای گرما کردم، من، هوای رفتنم گرفته، که چند هزار، هزار هزار گام پس و پیش، شهری هست با کوچههای خاک گرفته و آفتاب داغ. با آسفالت رنگباخته از غبار و قاطرهای سفید، پالانهای حصیر، رودخانهی گنداب گرفته و پشههای سمج، همهی کلیشهیی که از بندر داغ مردم عربزبان یاد گرفتهم.
...
من، میان ملحفههای چروک، سفید، با لکههای روشن و کرم، لولیدهم. همهی پنجرههای "فندق مغـنیه" را با چوبهای جعبه میوه و میخهای بزرگ، چوبکوب کردهند. چوبهای پیر، چروک. از شیار بین چوبها، قاطرهای سفید و برقعهای سیاه را نگاه میکنم.
شخصن فکر میکنم چوب بلوط، نه، بلوط برای مسافرخانهیی که منم، زیادی گران است، چوب افرا یا صنوبر تخت، به مراتب نو نواتر ست. طرح تاج، چندان پیچیده نیست، یکی دو دایرهی گود در طرفین و چند دایره یبرآمدهی متحدالمرکز و تک و توکی معرقکاری. معرقکاریها، جرم گرفتهند و از رنگ سفید (روشن؟)شان چیزی نمانده. شما هم اگر مسافر کنجکاو، زیرک یا فضولی نباشید که حوصلهش سر رفته و از بخت ماجرا، دم ِ سرخوردن باریکههای نور، روی صندلی تخت چرمی ِ لب تخت نشسته و اتفاقی، چشش افتاده به موجهای تاج، نه، به قدر کافی طبیعی نیست؛ شما هم اگر مسافر بی قراری نباشید که از بخت ماجرا، دم افتادن ِ آفتاب، چشش به سایه روشن ملوی تاج نیافتاده، نمیبینیدشان.
اینجا، کسی از محلیها، غروب را غروب صدا نمیکند. بعد ِ نیمروز، بعد از ظهر هست و افتادن آفتاب و شب، ظلمات. به جز من کس دیگری غیر محلی نیست.
...
همان
طور که فکر نمیکردم، تخت و تاجش، نالهی خاصی ندارند. نه تخت، نه لوسترهای
آویزان ِ پنکه سقفی، نه کفپوشها و پایههای صندلیم. هیچکدام جیر جیر نمیکنند. همهی چیزی که هست، تکنوازیهای
متقاطع و تقریبا هماهنگند. نوتهای ماژور، همپای ضرب گرفتن با نوک صندل و لقلق
پنکهی سقفی سر میخورند لابلای رطوبت هوا.
روز ها طول کشید تا نتهای مینور پیدا شوند، روزها، به تقویم کاری من، یعنی خیلی
زمان. خیلی طول کشید تا نتهای مینور پیدا شوند و ذوق کنم از انتهای قریحهی هنری
یک غریبهی مانده در شهر.
دم خرناسهها، جیرجیر متوالی تخت، دست و پای در هم تنیدهمان زاده شدند.
من، خرناس میکشیدم، "کسی" ناله میکرد. مراسم همیشگی همخوابگی، تکان، چنگ، چنگ، ناله، آب دهنهای ریخته.
من، کارم را با دهان باز و چشمهای بسته میکنم. به گمانم بابا هم همینطور بود. البته بابا، قند داشت، به قند که مربوط نیست، خمار بود، میکشید و کشیدن، جانی برای چشمها و دهان باز نمیگذارد.
حکایت من اما، این نیست، قند ندارم، خمار نیستم و نمیکشم. میترسم.
نگاههای درهم، حرفهای مفت.
جایی، میان کتابهای همان بابا، کسی نوشته بود آدمها، دم همخوابگی شیشهند. با حرف، گر میگیرند، تسلسل واژههای تکراری به آدمتان فرم میدهد، آدمها، شیشهند. با حرف، میشکنند. کسی حتی، توصیه کرده به سکوت، که اگر گفتن و به طبعش شنفتن نمیدانیم، راه بهتریست. من، حرف نمیزنم. نهایت حرفم، خرناسه است و دروغ چرا؟ بینیم انحراف دارد و نفسهای عمیق، نفسهای تند، تقریبا همهی نفسهایم خرناسهند. کسی گفته بود مثل خوکها "میخوابم".
بعد، دم خرناسهها، جیرجیر متوالی تخت، بیکه اتفاق خاصی - مثلا ریختن آب دهان روی شکم یکیمان یا عرقسوز شدن کشالهها - بیافتد، نتهای مینور را شنیدم. یا، کشف کردم. پشت بند هر تکان، پایههای راست و بعد، پایههای چپ تخت میلرزند. البته به چیزهای زیادی بستهست اما، مابین این توالی، خود تخت، یا شاید ساختمان کلیاش، جیرجیر، عرعری میکند که عادی نیست. در حالت عادی، همهی جیرجیر ها، همزمانند. توضیحش چیز مزخرفیست اما، نتهای مینور، جایی میان شکافهای تختهی سوم، پنجم و هشتم لمیدهند. مطمئنم.
قیمه های ظهر تاسوعا را دوست ندارم، اصلا از پارسال قیمه دوست ندارم، پارسال، پیرار سال، دندانم درد می کرد. تیر نمی کشید، فقط درد بود و درد. من، دندان قروچه می کردم، دردم آرام نمی گرفت. خلال های دندان، یکی یکی، ذره ذره، دور دندانم را گود کرده بودند، لثه ام کبود شد و این تلافی درد، آرامم می کرد. خلال های خونین، خلال های پوسیده، جویده. دندانم خلال ها را می جوید، خلال ها، دور تا دور دندان را گود می کردند. نخ دندان هایم می شکافتند، لثه ی متورم و کبود دندانم را می شکافتند و خون، آرام آرام، از زخم چرکی دندانم جوانه می زد. بازی غریبی نبود، برای من که همیشه زخم هایم را تازه تازه می کنم، برای من غریب نبود. این چرک خون گرفته، یا چه می دانم، هرچه که بود، بوی غریبی می داد، نه بوی همیشگی صبح های تازه بیدار شده، نه، بوی خاصی بود و انگار دوستش داشتم. نگاهم به برق چرک ها، به این تراوش پی در پی، به خلط های رنگین و خونی ام که می افتاد، آرام می شدم. دندان خرابم، حالا جدا افتاده بود، از بابت گود کردن و زخم هایش که نه، از سر فاصله ای می گویم که حالا میان دندان خراب و ردیف دندانم افتاده، انگار عقب کشیده باشند. دندان قروچه، هنوز آرام می کردم اما صدا، صدای سائیدن همیشگی ش نبود، این اواخر، گاهی، لحظه ای، صدای خورد شدن می داد و بعد، هیچی، همان صدای همیشگی. فکر می کردم دندانم گریه ش گرفته، ناله می کند. می خواستم تمام ش کنم، خوب همین عجز، همین ناله و خورد شدن، کافی بود. فکر کنم کافی بود.
پارسال، ظهر تاسوعا که نه، چند روز زود تر دراز کشیده بودم و گردو می خوردم، لقمه های کوچک و بزرگ گردو، پنیر آب رفته ی شور، گاز که می زدم، دندان ها را که بهم می گوبیدم، شنیدم که چیزی، همان تو، صدای جالبی نداد. صدا که صدای گردو نبود، صدای ناله ی دندانم نبود، من کور بودم، برای دیدن دهانم کور بودم و نمی دیدم، زبان کشیدن، عصبی ام می کرد، نمی فهمیدم اینجا، گردو هست یا دندان، نمی فهمیدم این برآمدگی، از فرو رفتن تکه های گردو در شیاری ست که کنده ام یا تکان خوردن، فاصله تر گرفتن دندان ها ... به گمانم به دور سوم نکشید، همان دور دوم زبان کشیدن و لمس کردن، جای خالی ش توی ذوق می زد.
دندانم درست از نیمه شکسته بود. حالا که از خلال و نخ و چرک و خون خبری نبود ؟ شکستگی به درک، تکه های گردو، جای خالی دندان را گرفته بودند. زبانم نمی چرخید، ناخنم نمی رسید، گیر کرده بودند.
تف کردم، دندانم نبود، چرک بود اما دندانم نبود، لابد خوردم ش، خلال کردم و گردو مانده بود. آب خوردم و فکر می کنم سر خورد، پایین سرید.
حالا، همه ی روز هایی که گذشت، جای خالی ش را نه با زبان زدن و لمس این خلا، که با پر شدن ش حس می کنم، با دانه های برنج خشک، ته دیگ های سفت، لپه های قیمه، حالا، نبودنش مهم نیست، پر بودنش آزارم می دهد. کاش بکنم، کاش باز حفر کنم و لثه هایم ورم کنند از چرک، کاش اصلا نباشد. نباشم.
هنوز، قیمه های ظهر تاسوعا را دوست ندارم، هنوز، لپه گیر کرده لای شکاف دندانم و آرام، حالا که یاد گرفته ام، آرام تف ش می کنم بیرون.
جای خالی دندانم، ظهر های تاسوعا، تکه های گردو، نه، دوست ندارم، بودن و نبودنش را دوست ندارم.
می خوابم، خواب که باشم، جای پر دندان، کمتر می خوردم.