افسوس که کاخ آرزوهایم را بر شالوده ی نگاهت بنا کردم.نگاهی که گاه در عطوفتش غرق می شدم و گاه در شراره هایش می سوختم.افسوس که نهال امیدم را در باغچه دلت پروراندم و افسوس که خاک خون آلوده ی دلت بر آنش داشت تا شکوفه ی غم دهد و میوه ی حسرت. افسوس که ذهن مشوش و سرگردان تو را تنها قطب نمای خویش می پنداشتم.ذهنی که هر دم،دم از دمی دگر میزد. افسوس که شانه سردت را یگانه قطب نمای خویش یافته بودم.اما تو سست تر از آنی بودی که تحمل مرا داشته باشی. افسوس و صد افسوس که دیگر افسوس هایم ثمری ندارد.تمام اینها را گفتم بارها خواهم گفت تا بلکه اندکی از فوران مذاب همه غمهایی که طی این سالها به چشم دیده و به جان چشیده بودم بکاهم.اما نازنینم...همچنان دوستت دارم.
اثری از : خودم
پ ن : چرا تمام طول ماه فقط نوشته های خودم را چاپ کرده ام؟
پ ن : حالا که فکر می کنم ، هیچ من ِ آن زمان ام را نمی شناسم ، انگار که مرده ست ...
پ ن : من ِ مرحوم تنهای من ، حالا انار ندارد ...
سلام
ممنون دوباره سری به من زدی
بابت کامنت ممنون
ممنون که این همه وقت گذاشته بودی
و
بازم ممنون از متن زیبات
اما افسوس و صد افسوس.......
دلت شاد نازنینم
سلام
دلت آرام نازنینم
لبت همیشه پر شراب
قلبم به سکوت تو ایمان آورد
زیبا ست گمنامی؟؟؟؟
این همه افسوس و بعد باز هم عشق؟