nightlight
nightlight

nightlight

بزم

                                         

     

    بزم



     

    نگارم؛

          تو را چگونه بخوانم؟سالهاست که اندیشه ی تو از ذهنم دریای متلاطم ساخته.ماه هاست که یاد تو مایع حیاتم گشته و چون خون در یکایک مویرگ هایم جاری گردیده.روزهاست که فراقت چون تابوتی دردناک و مخوف شده که هر آن مرا می طلبد تا به آغوشش بشتابم.اما چرا؟

          نیک به یاد دارم شبی را که ابرهای خاکستری با سکوت خویش بزمی بیاراسته بودند.قطرات اشک شادمانه بر عرش دیدگانم جست و خیز می کردند.ستارگان چون فرشتگانی ریز نقش یک به یک  بر بالینم فرود آمدند و با ظرافتی شاعرانه حریر شب را زینت بخش بسترم کردند.ترانه ها چون تارهایی تنیده در هم به آرامی می رقصیدند و بی آنکه ز مستی خویش با خبر باشند تصنیف  زندگانی را زمزمه می نمودند.خورشید همان یگانه الهه ی آسمان با تخت لاجوردی خویش و پیشاپیش نسیم چون همیشه متین و پرترنم و لطیف تر از نگاه همه مردمانی بود که هر روز با لبخند فریبنده شان،سکوت و طمانینه شان روحم را فسرده بودند.نمی دانم چه بود اما هر چه بود آنشب بزمی برپا بود.

         آب آمد،سرشار از طراوت.بوسه ای زد و روحی دگرم بخشید.باد آمد.با دستان لطیفش دستی در گیسوانم کشید و گونگانم را نوازشی داد و بی آنکه سخنی بگوید عصاره ی تاک های برافراشته ی شمالِ‌‌‌‌‌‌؛ غبار سحر آمیز جنوب،فروغ روشنی بخش شرق و گرد شقایق های وحشی غرب را آزین بزمم کرد.خاک نیز آمد.چون همیشه افتاده و صبور.با جامه غبار آلوده اش شکوهی بخشید و شکوه ها را مدفون کرد.اینبار اما آتش بود که بر بسترم حاضر شد.به آرامی نگاهش را با نگاهم گلاویز کرد و بی آنکه بخواهم و بدانم مرا حرارتی بخشید.شعله ای ارزانی داشت وچون شمعی مذاب روانم ساخت.آنگاه با همان غرور و گداز همیشگی گفت آنچه اکنون گرما بخش وجودت شده و نگاهت را به التهاب گماشته همان است که مردمان سرزمین تو عشق می خوانندش براستی از این سوزنده تر نیافتم.برآن باش که به بطلانش ندهی به نگاه های هرزه به یغمایش نبرند .اندکی اندیشیدم با خود گفتم او نیز در این بزم مست است و هر آنچه می گوید سخنانی مستانه بیش نیست.

         شاد تر از همیشه بودم.آخر آنشب یگانه شب میلاد من بودمسند افکار شاعرانه ام تکیه گاهم گشت و غرق در نور و احساس شدم.توگویی که آنشب حاکم منم و محکوم من و چه چیز از این لذت بخش تر؟

           به ناگاه قاصدکان خبری آوردند.شاید آن مه سوار مهنام مهتاب روی باز آید.اما که؟آیا این بزم من نیست که اکنون به گنجینه ای از گوهران تابناک بدل گشته و همه عناصر هستی را در خود جای داده؟پس که فراموش شده؟

           ناگهان ناقوس ها به صدا در می آیند.دیوار پوچ افکار پریشانم فرو می ریزد.ماه و خورشید رخت بر می کنند.ترانه ها خاموش می شوند.آب،خاک،باد و آتش ره سپار می گردند و حال من دوباره تنهایم.دری گشوده می شود.سایه ای هویدا می گردد و به آرامی و اندک اندک کوهی از یخ را می یابم که در مقابلم زانو زده.خیره می شوم.می توانم در انجماد نگاهش همان آثار ماندگار چشمان تو را بیابم.در سکوت بی پایانش همان شرم و خموشی همیشگی ات را و هیبت الماس گونه اش زیبایی جاودانت.پس تویی که آمده ای؟نگاهم می کنی و با التماس نگاهت چیزی می طلبی.اما چه می خواهی؟

          ز من سوخته دل درمانده که در خرابات وجودم بزمی بیاراسته بودم دگر چه می خواهی؟لختی می نگرم و در خود به جز همان سوز و گدازی که آتش به ارمغان آورده بود غنیمتی دگر نمی یابم.حال معنا و مفهوم سخنان مستانه آتش را در می یابم.حال می فهمم که سکوت تو سالها تمنایی کودکانه اما عاشقانه بیش نبوده است.بگذار خوب بنگرم.مرا که جزین گنجی دگر نیست.لحظه ای می آید و می رود بی آنکه بداند خود برای مدتی هر چند کوتاه جهانی را در بر داشته.با دلی سراسر از التهاب و اضطراب و اشتیاق دستانت را می فشارم.پرده بر دیدگانم می کشم و نفس هایم در زندان سینه ام محبوس می کنم و حال من تلی از آتش هستم و تو پاره ای از یخ.بی آنکه بخواهی سخت در آغوشت می گیرم و  به آرامی ذوب می شوی و با گرداب پیچ در پیچ وجودم می آمیزی.اما هنوز روحت چون شبحی سرگردان بر جای مانده و جسم و جانم را می گزد.چاره ای دگر نمی یابم جز آنکه بوسه ای زنم بر آن لبان سپید فام تا بلکه این طلسم جاودان را در هم شکنم.

            زمان می ایستد و جهان در تاریکی فرو می رود.تورا می یابم که چون خورشیدی می درخشی و مرا در آغوش می گیری.پیمانی می بندیم.سوگندی می خوریم و به ناگه متلاشی می شویم.

            حال جهان دوباره غرق در نور شده.غرق در لطافت و زمان دوباره به جنبش و تکاپو افتاده.همه چیز چون همیشه گشته؛اما اکنون است که می توان ردپای دو همنفس را در بی کرانه های قلبهایی یافت که جز عشق دگر

    هیچ را بدان راه نیست.

     

     

    اثری از: خودم

نظرات 3 + ارسال نظر
سمیرا یکشنبه 1 بهمن 1385 ساعت 06:09 ب.ظ http://paradisee.blogsky.com

سلام ناشناس عزیز..

بسیار زیبا ومفهومی بود..

به امید موفقیت های روز افزون

در پناه حق

سالار وحیدم یکشنبه 8 بهمن 1385 ساعت 01:15 ب.ظ

خیلی ردیف بود . ولی به نظر تو زندگی عوض میشه
من از نظر همه مرده به حساب میام

mahnam.b جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 01:49 ق.ظ

salam ..mitonam beporsam mokhatabe in matne zibaye shoma kie????

khob sadeghane migam,in matn modat ha pish az enteshar neveshte shod. baraye neveshtan hamishe bayad manbae angize vojood dashte bashe, va in source vase man ye mojood ideal bood ke too zehnam sakhte boodam, faghat baraye inke benvisam ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد