یاد گذشته
اثری از: ایوانف
می گویی راز دل خود را با تو حکایت کنم؟ولی حرف زدن چه فایده دارد؟مگر نه امواج لطیف اثیر در قفای بی کران لاجوردین،گرمی شعله های آتش هوس مرا برای تو به ارمغان می آورند و دل من از خلال رویای دلپذیر فراموش شده،رو به سوی تو می کند؟
این فاصله ی آسمانی چه زود طی می شود.هنوز یک لحظه بیش نگذشته است که من خود را روبروی تو می یابم.می بینم که در این لحظات حضور نامرئی،هاله یی از سپیده دم زیبا و رویایی بر گرد سرت نشسته است،و تو در این حال،با مهربانی و غم آخرین خاطره های حیات زمینی را که در خواب گران رفته اند بر می انگیزی.
دوباره خاطرات گذشته،خاطرات رنج های کهن و اشک های سوزان باز گشته اند.زانو در برابر دریچه ی مرموز اسرار زمین زده ایم و در هوای آنچه بازگشت ندارد اشک می ریزیم.آیا بر مردگان نمی گرییم؟اوه،نه،زیرا آنها به هر حال روزی بازگشت می کنند.
بر مردگان نمی گریم،بر زندگی گریه نمی کنم،و در این ضمن،سال های زمانه،در حلقه ی ابدیت خود می آیند و می گذرند.آیا راستی گذشته جز در سایه ی رنج های کهن و اشک های سوزان است؟
آیا راستی گذشته جز در سایه ی رنج های کهن و اشک های سوزان است؟