nightlight
nightlight

nightlight

بازگشت

                          

 

بازگشت

                                                

                                                                                                     اثری از:هانری هاینه                                                       

 

     افسوس.در زندگی غم انگیز من،زمانی سیمایی  دل فریب پرتو افشان شد.دریغا. که اینک آن شمع فروزان مرده است و من در ظلمتی ژرف در افتاده ام.کودکان از تاریکی می ترسند و از این رو با صدای بلند ترانه می خوانند.من نیز کودکی دیوانه ام و در دل تاریکی نغمه ها سر می دهم.این که سرودم از طنین شادی ها تهی است،جای شگفت نیست،چون همین ناله های غم آفرین،مرا از تیرگی و آلام درون نجات می دهند.

     می نمی دانم این اندوه جانکاه که این چنین توان از من ربوده است،از چیست؟غم های دوران کودکی برای پیکار،در صفوفی منظم خود را آراسته اند.اینک هوای شامگاهی امید بخش و غم افزاست.رود «رن» آرام و سبک بار در بستر خود جاری است.فراز کوه های بلند از واپسین فروغ آفتاب هنوز می درخشند و الهه ی دختران در آن جا نشسته.قایقران در زورق کوچک خود در اندوهی توان فرسا فرو رفته و بدین سبب گرداب ها و صخره ها را نمی بیند و تنها چشمش خیره به کوه است.

     جانم از حزن و اندوه مالامال شده.آب کبود،آرام و بی صدا در حوضچه های پست و بلند می لغزد و پیش می رود.کودکی سوت زنان در قایق کوچکش این سو و آن سو به دنبال صید می رود.کمی دورتر،خانه های ییلاقی،باغ ها،چمن ها،جنگل ها،گاوها و آدمیان بسان پولک های رنگین نمایانند.دختران جامه های شسته را به درختان آویخته،روی سبزه ها به هر سو در پی هم می کنند.

     دختر دلفریب ماهی گیر.زورقت را سوی من آر و به من نزدیک شو!بی آنکه ترسی به دلت راه دهی سر بر قلب من گذار!تو هر روز بی هیچ ترس و تردیدی خویشتن را به دست این دریای مرگ آفرین می سپاری،بنگر که دل من هم چون دریاست،می خروشد،می آرمد و صدف های گران بها در اعماق خود پنهان دارد!

     نازنینم!ما دو کودک شاد و خندان بودیم؛کودکانه شیطنت می کردیم و عاقلانه صحبت می کردیم.از هم شکوه ها می کردیم!آه که چه روزگار خوشی داشتیم!ببین چگونه همه چیز زود گذر و دیرپاست!

     امشب،شبی بی ستاره است.شبی غمناک و طوفانی.از میان آن جنگل دور،روشنایی ضعیفی می تابد ولی نه طوفان،نه آسمان بی ستاره نه پرتو کمرنگ،هیچ یک نمی توانند مرا از راه خود گمراه کنند.هنگامی که در این سیر معراجی خود،به خانه ی دلدار می رسیدم،با شور  و اشتیاق فراوان مرا می پذیرفتند،از پریدن های رنگم سوال می کردند و چون از حال محبوب می پرسیدم،می گفتند که دلدار دل آزارم،دل به دیگری بسته و در خانه ی دل او لانه کرده است.با اندوهی فراوان و درودی بی پایان از آن ها تمنا می کردم سلامم را به او برسانند.

      ماه در دل آسمان،بر امواج آبی پرتو سیماب گون می ریخت.بادی تند و وحشی می وزید.امواج کف آلود زیر تازیانه اش این سو و آن سو سرگردان می شدند.شب،فرسوده در فراخنای دریا فرو می رفت.جغد شوم ناله،سوگی غم انگیز سر می داد.

     محبوبم،نازنینم،دلدارم،چه خوش بودم اگر می توانستم انگشتان تو را غرق در بوسه کنم،آن دست را روی دل دردمندم بگذارم تا سیلاب اشک از دیده فرو ریزم!چشمان مخمور و درشت تو در عاشق کشی کرشمه ها دارند.

      خوش بخت آنکه با نگاه تو آشناست!سعادت مند کسی که با قلب پر مهر تو می آمیزد و از لب یاقوت فامت چاشنی حیات بر می گیرد.آه اگر او را در میان این جنگل می یافتم در یک دم به زندگی اش پایان می بخشیدم.

      به من بگو بدانم،زمانی که دل تو در شراره های جوانی می سوخت،آن محبوبی که به یاد او نغمه ها می سرودم کجاست؟دیگر آن شعله ها و شراره ها خاموش شدند.اینک قلب من سرود محزون است،این اوراق کوچک ظروفی هستند که خاکستر عشق مرا تا جاودان،درون خود نگه می دارند.

 

 

 

                         

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 15 اسفند 1385 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.skybloue84.blogsky.com

سلام ........ممنون که سر زدین ..............وبلاگ زیبائی دارین

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین دوشنبه 21 اسفند 1385 ساعت 10:05 ب.ظ http://rue.blogsky.com

اگر فکر می کنی که رفتنت باعث شکستنم می شود
اگر فکر می کنی که از پس رفتنت اشک می ریزم
اگر فکر می کنی که با نبودنت لحظه هایم خالی می شوند
اگر فکر می کنی که هر لحظه دلم برای دستان گرمت تنگ می شود
اگر فکر می کنی که بی تو می میرم
بسیار درست فکر کرده ای ...
خب تو که می دانی نبودنت را تاب نمی آورم
پس بمان . . .
سلام
ممنون گلم
در ضمن اون کامنتتو خوندم
خواستی بگو تا دوباره واست بنویسم
دلت شاد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد