nightlight
nightlight

nightlight

باران سکوت

    گفته بودم "  هر آنچه می خوانی؛الهاماتی است که در شبی بارانی وجودم را در آغوش گرفت. بی آنکه بخواهم و بدانم چرا؟! " ... خوب حالا دیگر دلیل اش را فهمیده ام ... من آن شب مست کرده بودم …

     

     

     

     باران سکوت

     

     

         و من امشب سخت دلتنگم.چون ساربانی که در کویر تنهایی جهاز ماتم و کوله بار اندوه را به دوش می کشد.شب زده ای که سالهاست هیچ نسیمی گونه هایش را نوازشی نداده و غمگساری که باران اشک هایش تنها غبار از مزار عشق می شوید.من آن گمشده ام که هیچ را گمکرده نیست و خود هزار گمکرده دارد ؛ من آن مسافر دیار فاصله هایم که خود روزی از تبار امید دیده بر جهان گشود.آری براستی این است تمام ضیافت شبانه ی من!

                                                                                  ***

         دیگر رهایم کنید.بگذارید زنجیر بدرم و این زندان تاریک را ترک گویم.سالهاست که دست و پایم محصور در بند کریه زنجیرهاست و افکار واهی ام تنها به جرم آنکه عشق آلوده اند روزی هزار بار مصلوب می شوند.اما سوگند به آنکه شب را به روز می سپارد و اخترکان را در پرده ی آسمان به رقص وا می دارد؛به آنکه دیری است در این دیر اندوه  شب زده ای را به صلابه می کشد؛مرا گناهی نیست جز آنکه هنوز نفس می کشم و پلک های پرچینم همچنان سایه سار دیدگان سوختمند.

                                                                                  ***

         سرانجام پس از سال ها شیون و ناله هایم هستی را به درد می آورد.ابرها می خروشند و بادهاچون طوفان هایی پیچ در پیچ به مانند گیسوان افسونگر شب این کویر حسرت را در می نوردند.آسمان به خود می پیچد و می گرید.دریا می جوشد و تا آخرین توان ضجه های سهمگینش را بر تن سنگریزه های ساحل حک می کند.اما؛اما من هیچ کدام را نمی خواهم!    

                                                                                  ***

         آنگاه این خداوند است که عرش ملکوت را ترک می گوید و پای بر این زمین نفرین شده می گذارد.لختی می نگرد و چون پدری مهربان در آغوش می گیردم و می گوید:

         «فرزندم‌‌‌؛چه می خواهی که اینگونه آسمان و زمین را به رعشه انداخته ای؟ از چه روست که قطرات اشک هایت دمادم می لغزند و بی صدا؛به عریانی طفلی یک روزه بر زمین من می چکند؟»

         و من؛همان کودکی که شب را مادر خویش یافته و زمین و زمان را بهم بافته تنها سکوت می کنم!پس خداوندگار دگربار می پرسد و می گوید:

         «تمام ستارگانم از آن تو باد تا ریسه های این ضیافت شب هنگامت گردند و تو را از این ظلمت بی پایان بدر آرند

         اما من این ستارگان شب تاب را نمی خواهم چرا که تمام تلالوئشان در این سیاه چال تاریک؛تنها به سوسوهای شمعی نیمه جان می ماند که پیوسته از برای بقا تقلا می کند.پس خداوندگار دگر بار به فکر فرو می رود و بار دگر می گوید:

         «فرزندم؛تمام بادها را در هم می پیچم و در پس حریر ابرها؛فرشینه ای بنا می کنم از برای این کویر بی پایانت تا تو را آشیانه ای باشد

         اما ای پدر!افسوس که این پهن دشت بی انتها پر است از سنگریزه های برّانی که در میان خارهای حوادث و شرنگ های روزگار نهان گشته اند.به من حق بده که این دیبا را مخواهم.

         بدین گونه است که خداوند دو مرتبه می اندیشد و می گوید:

         «پس من؛زمزمه ی رودهای خروشان و ترانه ی چشمه های جوشان را بهم می تنم و یکایک پرندگانم را حاضر می سازم تا به اتفاق؛تصنیف زندگانی را بخوانند و تو را از این سکوت لایتناهی برهانند

         اما پدر؛به تمام مهربانی ات سوگند که انعکاس تمام اصوات طبیعت در این دالان ازلی و دخمه های ابدی اش؛چون صدای کریه زنجیرهاییست که پیوسته بر دوش می کشم.زین روی خداوندگار می رنجد و می گویدفرزندم؛پس چه می خواهی؟چیست آن اشتیاق بی پایان که تمام هستی و نیستی در برابرش هیچ است؟دهان باز کن و سخن بگشای تا هرآنچه می خواهی را مهیا یابیو من آندم لبخندی می زنم و با نگاهی سرشار از اشتیاق می گویم:

          پدر؛من بارانی از سکوت را می خواهم که تا ابد بر پیکره ی وجودم ببارد و التیام بخش زخم ها و دردهایم باشد.من سپهری از بلور را می خواهم تا هرگز شبی به خود نبیند و هیچ ابری به سیطره اش مکشد.من؛من دلی می خواهم که آشیانه ام باشد؛تا هرآنگاه که پر گشودم دشتی از گل های بوسه و کوهی از لبخند را در برابرم بیابم.این است تمام تمنای من!  

                                                                                  ***

         اینک این خداوند است که سکوت می کند.به ناگه گریز بی پایان دقایق و بازی اشک آلود ثانیه ها پایان می یابد.آنگاه با همان متانت آمیخته با وقار و مهربانی می گوید:

         «دستانت را به من بسپار و پرده بر دیدگانت کش؛آنگاه من روحت را باز پس می گیرم و با خود به عرش کبریا می برم

         پس من چنین کردم و چنان شد!زین روی خداوندگار روحم را بدست گرفت و از آن قاصدکی بنا نهاد.آنگه با لبخندی تلخ گفت:

         «آنجا که آفاق دور دست بهم می پیوندند؛آنجا که ستارگان پیامبران آسمانند؛آنجا که ارواح گلهای وحشی به تسخیرش درآورده؛از برایت گنجی نهفته دارم.» بوسه ای زد و بی آنکه کلامی دگر گوید در من دمید.پس من هزار تکه شدم و به پرواز درآمدم؛ و در میان ابرها و بادها؛در اعماق دریا و دریاچه ها؛بر فراز بوته و بیشه زارها؛و حتی در پس مروارید های بی صدف جای گرفتم.زین پس؛هر موجودی؛مادامی که نفس می کشد پیوسته مرا خواهد بویید و در یکایک مویرگ های هستی جاری خواهم بود.

         اکنون که تا ابد جاودان شده ام؛بدانجا خواهم رفت که آفاق بهم گره خورده اند؛بدانجا که هر ستاره ای ماهی است و هر ماهی خود خورشیدی؛از برای آسمان بی انتهایش؛بدانجا که رایحه ی گلهای همیشه بهار؛تاج و تلخ دلسوختگان است.پس اینجا همان سرای موعود است.به دنبال آن گنجینه ی آرزوها می گردم و در کمال ناباوری؛مخملی می یابم به ظرافت بال فرشتگان.پس می گشایمش و در میان بهتی شیرین تو رامی بینم که چون غنچه ای ناشکفته؛به خواب رفته ای.

         پس بدین گونه است که با خود تا ابد چنین نجوا می کنم که:

                «براستی سپاس و ستایش از آن خداییست که پروردگار جهان و جهانیان است

         

         

     

نظرات 2 + ارسال نظر
یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین) چهارشنبه 5 اردیبهشت 1386 ساعت 08:45 ق.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
واقعا نمی دونم راجع به مطلبی که نوشتی چی بگم
فوق العاده بود
دلت شاد

سمانه جمعه 28 اردیبهشت 1386 ساعت 07:02 ب.ظ

ای نازنینم ای وجود مهربان ای زیبای دلسوز
ای غرق در محیط من ای ناتصور
ای خدای بزرگ و فاعل
تو را به خوب روحانت قسم به دل شکستگان دربارت
تو را به اشک لرزان کودکی یتیم تو را به فریاد مادر به هنگام تولد نوزادش
تو را قسم به لحظه دمیدن روحت در کالبد آدمیت
مگذار لحظه ای از وجودت غافل شوم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد