اگر...
اثر:موریس مترلینگ
- ....واگر یک روز بی خبر بازگشت به او چه بگویم؟
- بگو که تا دم مرگ در انتظارش بودم.
- و اگر مرا نشناسد و باز از من چیزهای تازه بپرسد....؟
- با او حرف بزن،مثل خواهری درد دل کن.شاید در دل خود رنج می برد و سراغ همدردی می گیرد؟
- و اگر پرسید که تو کجا هستی به چه بگویم؟
- این حلقه طلا را بدو بده،اما هیچ پاسخی مگوی.
- ....و اگر سوال کند که چرا تالار خالی و خاموش است؟
- چراغ خاموش و در گشوده را نشانش ده.
و بگو...و بگو که من لبخند بر لب داشتم.می ترسم...می ترسم که اگر چنین نگویی او اشک در دیده بیاورد.
زیبا و غمگین...مثل همیشه
دلت شاد داداشی
ممنون که به بلاگم سر زدی.
نوشته هات جالبن ولی از خودتم چیزی می نویسی؟