nightlight
nightlight

nightlight

مرجان من و جان من

     

      مرجان من و جان من ...

     

      

                                                                                  اثری از:محمد کی نژاد



    مرجان من،

         آن زمان که  از کلمه ی زیبای مرجان برای خودم دیوانی شعر می سرایم؛در "م" آن "من" در برابر "تو" نیست شده،در "ر"  آن " رخسار" زیبای ونوس در برابرم متجلی می شود. در "ج"  آن "جان"  های بی مقداری که به تمنای وصال دیدار از کف رفته،در "ا"  آن،"آرامش یک برکه ی زلال نهفته و سرانجام در "ن" آن "نوا"ی بی نوایی مترنم است. و گاه«مرا» با «جانم» این کلمه به هم می دوزد و به یک باره در آتش ذوق و شور و سرمستی به خاکستر می کشد. وگاه که در ظلمت عشق در افکار درونیم فرو می روم،بدین اسرار درونی دل که عشق می نامند،می اندیشم. در عرصه ی پهناور خیال دختری زیبا مرجان نام را به یاد می آورم که چه شب ها و چه روزها در زیر این آسمان نیلگون به سر برده. به دختری فکر می کنم،با چشمان میشی،موهای خرمایی،بینی خوش ترکیب که با لبانش جلوه ای شاعرانه دارد و با چشمهایش نار می فروشد. وگاه در زیبایی خیره کننده اش مبهوت و سرگردان می شوم. بیان مرجان من چنان شیرین و خوش آواست که آدمی را به یاد نجوای گل ها می اندازد.با ندایش نوای زندگی سر می دهد، روح یاس و ناامیدی را در من نابود می کند و با یک دنیا مهر آن را از خانه ی دلم بیرون می راند و مرا به عشقی جاودانی و محبتی ازلی پرامید می کند.

         روزی بود که اسیر ابلیس بدبینی شده بودم . به عمر تلف شده حسرت می خوردم تا بدانجا که عشق را بازیچه و مسخره می گرفتم. محبت را تمنایی هوس آلود می پنداشتم،و یکسره از همه ی اینها می گریختم.

         ولی امروز ... مرجان من،ای همه چیز من، تو مرا به بلای عشق خود مبتلا کردی. در وسوسه هایت  نجوای عشق ریختی و باعث شدی جز تو را نپرستم.

         از باد صبا رایحه ی تو را می بویم. در سیمای آفتاب، چهره ی تو را می بینم. در پرتو مهتاب،شکوه تو را می یابم و برین یافته ها دیگر حسرت نایافته ها را نمی خوردم.اما چه رنج آفرینی زمانی که در رفتارت،در گفتارت و در حرکاتت عمیق می شوم. دو موجود متضاد، دو انگیزه ی مخالف پیوسته در قلمرو فکرم در ستیزند.نمی دانم این احساس مولود افکار پریشان گذشته،و دل رنجیده ی من است یا اینکه احساسی به جا و پسندیده ست؟

         تو را در عین زیبایی و ظاهری آراسته و دلفریب با باطنی سنگدل به صورت مرجان که در قعر دریاها است می بینم. می بینم که در عین محبت مرا با چشمان سحرآمیز خود جادو کرده،فریبم می دهی. عشقم را بازیچه ی دل پر هوست کرده یی. در عین کامیابی و خوشحالی مضطرب و پریشانم می نمایی.آری،رنجوری و آشفتگی همراه با تزلزل خاطر من،مولود شکستی است که از امثال تو در عشق و محبت- در گذشته نصیبم گشته است.

         هر زمان که به یاد مرجان زیبا و بیان دل نشینش می افتم چون برگ های پاییزی که به دست تندباد های ولگرد افتاده باشند سرگشته و حیران می گردم. بر عمر تلف شده،اشک حسرت می بارم و نقش و نگار زیبای طبیعت را با یاس و ناامیدی می نگرم. ترانه یی که از زمزمه ی جویبارها و برگ درختان و پرندگان نازک خیال به گوشم می رسد، برایم آوایی دروغین است. کراهتی حزن انگیز از دیدن هم جنسان مرجان که رنگ واقع و حقیقت را از دست داده اند در من به وجود می آید.

         سری که از باده ی عشق سر مست بود،قلبی که از دیدن چون تویی در التهاب بود،چشمی که از تماشای پری رخی بی فروغ می شد، مدتی است خاموش گردیده است. گویی می ریخته و پیاله شکسته است.

         از نشئه ی عشق دیگر خبری نیست. بلبلان عزم سفر کرده و اینک این قلب مرده با دیدن مرجان زیبا، دچار التهاب گردیده است. می ترسد که این مرجان نیز مانند رویاهای گذشته،تلخ و بی دوام باشد.از یاد آوری این مناظر وحشت انگیز امیال درونیم سخت در پیچ و تابند،آرزوهای گذشته برباد رفته است.آینده نیز تیره و تار است.اگر تو هم بخواهی مانند دیگران مرا بازیچه ی امیال هوس آلود خود قرار دهی،روزی برسد که طراوت و زیبایی امروز تو از دست رفته باشد و وقتی افسوس خواهی خورد که دیگر دیر شده و زمان به گذشته باز نمی گردد.

         ولی اینک شمع عشق فروزان و لرزان است. شعله های پیشین در سقف گذشته ها به سیاهی نشسته است.اینک شعله ای سوزنده تر از عشق مرجان بر جانم پرتو می افکند.این عشق وجودم را از تاریکی و پریشانی نجات داده،از ورطه ی نابودی ام بیرون می کشاند و مرا به زندگی آینده امیدوار می سازد.

         اما مرجان من،خوشحالم که شمع جانم روشن است زیرا با وجود نامرادی های پی در پی،دیگر سیرت ناپاک و پلید و مزدورانه ی دیگران که در صورت آراسته شان نهفته است،گمراهم نمی کند.بی دلیل عاشق معشوق نشده ام.تفکر و اندیشه را مرشد و مراد خود قرار می دهم.می دانم تو هم صورتی زیبا و سیرتی پاک و پرمهر داری.

          در بوستان زندگی دیگر نیازی به بوییدن گلها نیست،چون تو مرجان من،عطر همه ی گلهایی.ولی بگذار دوستانه حرف و گفت و گویی عادلانه - نه عاشقانه - داشته باشیم. بزرگان ما که در راه عشق نهال زندگی شان اینک درختی تناور و پربار گشته،گفته اند که زندگی را راهی ست پرسنگ و خارا و آکنده از خار مغیلان،آنان که از راه راست و شیوه ی انصاف پا را فراتر نهند و بخواهند با عواطف انسانی و احساسات پاک بشری بازی کنند پایشان به تیغ بی دریغ خون آلوده شده، و راه مانده می شوند.این راه صعب و دشوار که در تیرگی پنهان شده است،آنها را که با دوستی ها و عشق های پاک قهر کرده اند در اعماق خود رسوب می دهد، و در خود نابودشان می کند.باید در عشق،نخست اندیشه کرد،آنگاه ثبات و مقاومت پیشه نمود.چون این شیوه ی راستین عشق و دلدادگی است.تدبیر پسندیده در عشق،آدمی را از هوا و هوس های آلوده،دور می سازد.صفا و پاکی،راستی و درستی،دل آدمی را پر آرامش و روانش را پر رضا می کند.

         مرجان من،روزی می رسد که دیگر نه از تو نشانی است نه از من،آن روز یک چیز میان من و تو جاودان است و آن همین عشق پاک و دور از گناه است.همان طور که عشق شمع و پروانه و بلبل جاوید مانده ست.اگر نتوانستیم پروانه باشیم پس شمع می شویم تا در ماتم عشق بسوزیم،بسوزیم تا از ما خاکستری به جا ماند که پیوسته بوی بهار عشق داشته باشد.

         وه که به خاطر عشق و محبت باید چه زنجیرهای گران  وچه غم های فراوان را به دوش کشید.

         ... و شما ای حقد ها،حسد ها،ای ابلیس بد بینی و تو ای عفریت سوئظن و وسوسه از من دور شوید.اینک در دشت پر هراس عشق منم و مرجان من.بگذارید تا در دلش جست و جو کنم و ببینم جای من ازلی و ابدی ست یا ...!

نظرات 7 + ارسال نظر
می گل یکشنبه 27 خرداد 1386 ساعت 11:48 ق.ظ http://neverforget.blogsky.com

روزی بود که اسیر ابلیس بدبینی شده بودم

این پارگراف از نوشته شما من رو به یاد خودم انداخت و حالا خوشحالم که تونستم این ابلیس رو از خودم دور منم

دوست خوبم ممنون از کامنت بسیار زیبایی که برایم نوشتید

مهربان شما واقعا انتخاب زیبایی از نوشته های عاشقانه دارید
هر چند که ناشناس هستید اما من میدونم از زیبایی روح برخوردارید
امیدوارم همیشه دل تون پر از عشق باشه
در پناه خدا

یاسمین(حرفهای یه دختر غمگین یکشنبه 27 خرداد 1386 ساعت 09:24 ب.ظ http://rue.blogsky.com

سلام
اینروزها دلم خیلی گرفته....دیگه حتی نوشتن هم....
غمگین و حقیقتی تلخ رو بیان کرده بودی..
خستم از اینهمه نامردی
دلت شاد

سعید دوشنبه 19 فروردین 1387 ساعت 08:56 ق.ظ

خیلی جالب بود عزیزم.

حسین الف جمعه 13 فروردین 1389 ساعت 03:00 ق.ظ http://v3-energy.blogfa.com

سلام
دست مریزاد مرد
همدردیم
منم عشقم،مرجانم تنهام گذاشت و رفت(ازدواج کرد)
اونم کی؟
روز دوم عید گفت تا وضعیتم معلوم نشه باهم ارتباط نداشته باشیم
(آخه خواستگار داشت)
گفت اگه نشه تا آخرش باهاتم
منم گفتم باشه
ولی الان 9 روزه جوابمو نمیده
هرچی پیغوم پسغوم میذارم انگار نه انگار
گوشیو مامانش جواب میده
از دوستاش شنیدم دیگه تمومه
فکر کنم واقعا تمومه
میگن فقط معجزه میتونه اتفاق بیفته نشه
همه دعا کنید اون معجزه واسم اتفاق بیفته

عاشق مرجان چهارشنبه 29 اردیبهشت 1389 ساعت 01:52 ق.ظ

مرسی از متن فوق العاده قشنگت.من رو به گریه انداخت

یه مرجان.... یکشنبه 13 تیر 1389 ساعت 02:29 ق.ظ

خیلی قشنگ بود...:)

مهرزاد شنبه 5 آذر 1390 ساعت 11:08 ق.ظ

سلام من عشقم ولم نکرده منم ولش نکردم اونم اسمش مرجانه اما اگه یه روز بره نمیدونم باید چیکاررررررر کنم گفتم از کسی بپرسم اینو که تجربه عشقی داره خواهشن بهم بگین چون دوست ندارم از هم جدا شیم ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد