nightlight
nightlight

nightlight

مروارید بی صدف

          آنچه می خوانید برگرفته از کتاب "مروارید های بی صدف" به گردآوری،ترجمه و نوشته ی داریوش شاهین است و تعدادی  از پست های مندرج نیز از همین کتابند.

     

     


    مروارید بی صدف  

     

     

                                                                                                                                                                                                 اثری از: داریوش شاهین

     

     

              شما هرگز غم انگیز تر از این شعری نگفته اید ... و اشکبار تر از این سرودی نشنیده اید. من بی آنکه به شما چیزی بگویم، فقط دریچه ی دلم را به رویتان می گشایم؛ آنگاه در صدف خالی من ، غم انگیزترین حدیث عشق را خواهید خواند. در خلوت این تنهایی قصه ی یک بی گناهی نهفته است. فریاد یک بی فریاد در طنین است. امید یک بی امید در حسرت یک آرزو غنوده است. و مثل همیشه پای یک عشق سوزنده در میان است. ولی نه،براستی امروز دیگر پای او در میان صدف دل من نیست. حتی گذشت سال ها، بر جای پایش خاکستر غم نشانده،غبار خاکستر دل سوختگی های من و افروختگی خاطراتم.      مروارید مثل همه ی دخترهای خوب،همچون یک قطره ی باران از آسمان پاک زندگی در صدف جان من چکید ...      من این موهبت ملکوتی را،این ترانه ی هستی را، این الهه ی عشق را با خود به ژرفای دریاهای دور بردمش و او سال ها در آرامش این بستر غنود.چه روزها که برایش ترانه ی خورشید های بی غروب را سرودم، چه هفته ها که برایش بهارهای پر شکوه آوردم به امید آنکه در کنارش زندگی را بیابم،عشق را بیابم و با غم های زندگی قهری دیر گسل داشته باشم و چه سال ها که او در این صدف بارور شد، شکل بهار یافت،عطر گل ها گرفت و لبخند زندگی شد.دیگر بیم من نبود که روزی همه ی عهد ها را بشکند و «مروارید» من گردن آویز دیگری شود و خود را به دست پر پینه ی گوهریان بسپارد، تا نوازش های زهد و عشق مرا قاهرانه از پیکرش بریزند، و به آسایش این پرده های پرهیز چشمگیر دل های پرکینه و خالی از عشق هوس بازان کنندش. در روزی که آفتاب نداشت «مروارید» من سرود که:      «صدف» من،تو که مرا در گاهواره ی گل ها، به اشک و آه در میان نوازش های مهتاب پروراندی، تو که بر گونه های من،لطافت گلبرگ های بهار ریختی و بر لبانم، رنگ لاله ها و شهد جان زنبوران عسل را نهادی،تو که بر پیکر من نجوای آبشاران ریختی و بر دستان من رایحه ی گل های یاس را فشاندی و پیکرم را در مه خیال شستی.من اینک دوست دارم که قاهرانه تو را از خود برانم، چون شور شهدین زندگی را در این می بینم که دوست بداریم بی آنکه دوستمان بدارند و قهرآفرین شویم با آنکه  می دانیم ستایشمان می کنند. من از عشق هایی که با اشک یکی و خنده ی دیگری به کاشانه ی غم می نشینند لذت می برم.بیزارم از این حدیث تکراری که چون دستت را به گرمی فشردم،پیکرم را نوازش کنی.      و من نشسته بر هودج عصیان،اندوه را تازیانه نواز دل ساختم و خروشیدم که:      «مروارید» من،اگر صدف جانم را از خود خالی کنی؛اگر اشک و آه مرا،رنج تنهایی مرا با تیپای غرورت به وادی نومیدی بیفکنی،اگر گذران روزها،هفته ها،سال ها را که من به پای تو و به امید تو و به یاد فرداهایی که با تو می داشتم از یاد رفته بشماری، پس چه تفاوتی  است میان تو و طوفان هایی که ساقه های لطیف و نرم گل ها را با خروش و فریادشان از ساقه می شکنند؛شمع های روشن را می کشند؛به آرامش دریاها،موج های پرشکن می بخشند و بی ترحم سروهای بلند را به زیر می افکنند؟ و ...      ... و همان طور که «مروارید» من پا از «صدف» جان من می کشید، پر کرشمه،پر ز وسواس و پر غرور گفت:      - اگر مرا دوست داشته باشی،به رضای من رضا می شوی.چون من هرچه باشم ، هر که باشم،مرواریدم و تو با هر که بودی، هرچه بودی صدفی. و این راست است که صدف ها همیشه پر بها نمی مانند و مروارید ها همیشه در دل صدف ها آشیان نمی گیرند.  

نظرات 8 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 28 تیر 1386 ساعت 12:45 ب.ظ http://titanicdeck.blogsky.com

سلامی به گرمی کانون وبلاگ شما.ممنون که منو لینک کردین.من هم شما رو لینک کردم.در ضمن وبلاگ شما یه حس خاصی داره.خیلی دلنشین تر از هنگامی که وزش بادهای نوامبر چهره پسر یخی رو نوازش میده و اونو با خبر بارش برف شاد می کنه!
پسر یخی

افسانه پنج‌شنبه 28 تیر 1386 ساعت 05:56 ب.ظ

با سلام
همیشه برای من صدف سمبل و نمادی از زایش بود
نمونه ای از عشق مادرانه همیشه توی ذهنم دو کفه ی صدف رو مادر و پدر تصور میکردم که گوهری رو پرورش میدهند و وقتی که به کمال رسید با افتخار اونو تحویل جامعه میدهند بدون کمترین توقع وبا کمال رضایت
خوب هر کس طوری به اطراف خودش نگاه می کنه و همین باعث زیبایی می شه

من به این رسیدم که کمال دوست داشتن در بی توقعی است


نا شناس عزیز متن های بسیار زیبایی انتخاب میکنی واین نشون دهنده ی روح بلند و لطیفته .از این که ناشناس صدات میزنم ببخشید ولی نمی دونم همانطور که گفتم این کلمه به من حس غریبی میده که ازش لذت میبرم.
خدا حافظ و به امید سلامتی شما


الهام پنج‌شنبه 28 تیر 1386 ساعت 08:49 ب.ظ http://sofalin.blogsky.com/

سلام...
داریوش شاهین رو از مجموعه اشعار راهیان شعر نو میشناسم...
ممنون از متن زیبایتان...
به خانه سفالین منهم بیایید...خوشحال میشوم...

الهام جمعه 29 تیر 1386 ساعت 09:23 ق.ظ http://piadehdarbaran.blogfa.com

سلام دوست خوبم
می دونم تشخیص یه عشق پاک یه عشق واقعی خیلی سخته
می دونم خیلیا هستن که حرفای قشنگ می زنن اما رفتاراشون قشنگ نیست
اما من همیشه سعی می کنم جنبه خوب آدما رو در نظر بگیرم
چون حتی بدترین آدما تو یه جاهایی عاشق می شن گاهی عشقشونم خیلی واقعیه.
من آپم دوست داشتی بیا پیشم
آرزومند آرزوهای قشنگت:الهام

الهام یکشنبه 31 تیر 1386 ساعت 07:08 ب.ظ http://sofalin.blogsky.com/

سلام ...
جالبه که طبیعت کنجکاوی داری...خوشحالم(چون خودم هم اینطورم)
و اما درباره ی ادامه متن:
چرا باید ناراحت شوم؟ اتفاقا ادامه ای که شما نوشتید هم بسیار زیباست .ا
منتظر ادامه داستان باشید.ضمنا متنی که شما نوشتید اثر داریوش شاهین است؟

الهام یکشنبه 31 تیر 1386 ساعت 07:16 ب.ظ http://sofalin.blogsky.com/

اگر مرا دوست داشته باشی،به رضای من رضا می شوی.چون من هرچه باشم ، هر که باشم،مرواریدم و تو با هر که بودی، هرچه بودی صدفی. و این راست است که صدف ها همیشه پر بها نمی مانند و مروارید ها همیشه در دل صدف ها آشیان نمی گیرند.
قسمت اول این متن مرا یاد استاد شریعتی میاندازد که فرمود:دوست داشتن از عشق برتر است.اما قسمن دوم خودخواهی معشوق را میرساند که در سرش سودای بی وفاییست...


احمد چهارشنبه 11 مهر 1386 ساعت 02:28 ب.ظ

سلام
مطالب مفیدی بود لطفا اگر امکان داره زندگینامه داریوش شاهین را توی وبلاگت بذاری ممنون میشم یا به آدرس ایمیل من بفرست با تشکر

شیوار شنبه 30 آبان 1394 ساعت 09:50 ق.ظ

درود بر شازنده ی اندیشمند این وبلاگ
دقیقا بیست و پنج سال پیش این کتاب توسط یکی از دوستان در دوره ی راهنمایی به من هدیه داده شد .
و یازده سال بعد از آن به رسم امانت به یکی از هنرمندان شهرم دادم که از داستانهای آن ایده بگیرد و نمایشی بسازد .
ولی شوربختانه هیچگاه به بنده بازش نگرداند .
آنقدر این کتاب را خوانده ام که بعد از سالها هنوز مطالبش را به خاطر دارم .
و بیشک یکی از تاثیر گذارترین کتابها در دوران زندگی من بوده .
الهام چهار رمان و بیش از ده داستان کوتاه .
و سنبل سرایش بیش از ده ها غزل
اینها را مدیون این کتابم .
یک روز عصر در اخبار فرهنگی به اندازه ی یک خط کوتاه ، گوینده آرام گفت داریوش شاهین درگذشت .
این نویسنده و مترجم اگر چه بقدر بزرگ علوی ها و دیگران نامی بیرون نکرده بود ولی من به زعم ارتباط خوبی که با کتاب داشتم می توتنم به جرات بگویم ایشان زندگی هنری مرا متحول کردند .
تا جایی که الان مشوق اصلی خود را داریوش شاهین میدانم .
ایشان خواسته یاناخواسته در زندذگی من با کتابشان پای نهادند و به من درس امید و راه رفتن آموختند .
روحشان شاد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد