حسد
اثری از: مارسلین دبردوالمور
یک روز،بی آنکه سخنی از غم دل به میان آرم،به تنها کسی که دوستش دارم نوشتم : " و زنی است که تو را از جان و دل دوست دارد.پیرامون خود بنگر آنگاه حدس بزن که او کیست.آنگاه پاسخ ده : این جا هستم." روزی او را دیدم،به سویش دویدم و فریاد شادی پر اضطرابی را که از دلم برخاسته بود در گلو خاموش کردم.اما او به خود نگفت " اوست؟" به من هم نگفت" تویی" ! بی آنکه از خویش نامی برم،بدو نوشتم":روز و شب به یاد تو اشک می ریزم.در انتظار روزی هستم که پرتو عشق دیدگان تو را به من پیوند دهد". یک روز مرا دید.دیدگان مرا که هنوز غرق اشک بود دید،اما وقتی که دست لرزان مرا در دست گرفت، به خود نگفت "اوست؟" به من هم نگفت "تویی"! بی آن که بگویم:"منم" از نزد او گریختم.راز پنهان را در دل نگه داشتم،اما غم دل از پایم در افکند.تا روزی چند،دیگر اثری از من و راز پنهان من نخواهد بود.شاید آن روز، وی در جست و جوی آن کس که دل به همراه او داشت بر سر گورم گذر کند و با خواندن نام من،به راز دلم پی برد.آنگاه با وحشت به خود بگوید:"او بود؟" به من بگوید: "تو بودی"!
سلام
وبلاگ قشنگی داری خوبه بدونی:
ماری هکسل دومین معشوقه ی جبران بوده بهد از یه دختره که اسمش یادم نیست فکر کنم اسمش تو مایه های پفیوز و این حرفا ...
مهم نیست من فقط رو جبران و شل سیلور کار نمی کنم هر چی رو بورس باشه می رم طرفش
خوشحال می شم بازم بهم سر بزنی
موفق باشی
تو چون دستهای من -چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد...
نقطه انجماد بروزم کرد
جالب بود . میشه راجع به نوشتم نظر بدی !
و بالاخره به بار نشست نهال عشقمان... نهالی که ز خون دل سیرابش کردیم و از گرمای قلب هامان به آن گرما و نور بخشیدیم...
یک سال و نیم در غربت و دوری برای هم سوختیم و برای هم عشق ساختیم... یک سال و نیم در غربت خویش با آدم ها بگونه ای جنگیدیم که قطره خونی از آنها نریزد اما خود خون دل خوردیم...
و اکنون وصال...
و براستی که زیباترین حادثه ی زندگی همین است...
...
شما را نیز ... صمیمانه... به جشن وصالمان فرامیخوانیم.
یا علی
چرا قسمت نظرات پست بالا بستست؟؟؟
یه کم سکون کجا میفروشن بروزم کرد.
کجایی مرد یخی؟؟؟
مطلبت بی نظیر بود
دلمون تنگ شده
دلت شاد
سلام وبلگتون خیلی عالیه.خوشحال میشم به وبلاگ من هم سری بزنید و با هم تبادل لینک کنیم
شاد و موفق باشید