nightlight
nightlight

nightlight

خودش بود؟

حالا چند روزی، چند لحظه ای از دگردیسی می گذرد ...


باز نوشتن را شروع کرده ام،‌ اینبار برای خودم ،‌برای همه ...

---


  

  خودش بود؟

نمی دونم، جداً نمی دونم ...

اینجا؟!اینجا، نه بچه جون، اشتباه می کنی ...

 

نه،شاید،فقط سر ظهرِ، پرده رو باز نکن ...

 ...

آها، این همون بیوه زن ست نه؟ ...

بیوه زن ... به بالکن همسایه روبرو خیره شده ...

تشتی از لباس های تازه شسته و زن همسایه لچک به سر که بی خیال، تکه های لباس رو می چلاند و با ظرافتی زنانه روی بند های پوسیده از آفتاب می آویزد ... چهارشنبه ست خب، همیشه همین بوده .

 

 

گندش رو درآوردن ...این چند روز تپه های اطرافو هم حصار کشی کردن ... جاده جنوبی هم بسته ست ...

حواست کجاست؟

به دست های عرق کرده ام نگاه می کنم ... تا همین چند دقیقه پیش کنج جیبهای شلوارم تنگ لمیده بودند ...

 

 

از اول چی شد؟ اول نداشت اصلا، از مغازه که بیرون اومدم نگاهم بهش افتاد،سرش رو برگردونده بود ... همین، اما،خودش بود مگه؟...

 نمی دونم . شانه ای بالا می اندازد و  ادامه می دهد: لابد اتفاقی بوده ...

 

اتفاقی؟

 اتفاقی را می جوم، مزه مزه اش می کنم ...

 

آه، حتما اتفاقی بوده، به بهونه اعلامیه ها هم که نگاهش کردم؛ شالش رو مرتب می کرد ... خوب این یعنی خیلی اتفاقی بوده ...

 

...

لعنت به این لبخند پر از بلاهت ... کثافت دیوانه! ...

 

دیدمش شاید، نه؟

اصلا کجا؟

ایستگاه.

آه ،آنجا بود. می شناسی که ...     تنها ایستگاه لکنته بزرگ، یا چه فرقی می کند، ایستگاه تنها لکنته ی بزرگ و انتظار ... انتظار و بوی گوشت های مانده ی  قصابی پشت ایستگاه و ادویه های صد سال خاک خورده عطاری چند قدم آن طرف تر ...  ترکیب چندش آوری ست ... معلق و آویزان بین ماندن یا  پیاده روی نیم ساعته تا ایستگاه بعدی ...

 

  "شاید به انتظار اون لکنته ی بزرگ می ارزه ... شاید هم نه، اصلا شاید درست مقابل پست بازرسی میان جاده، گلوله ای که قرار بود تو یکی از همون به اصلاح درگیری های روزانه نثار یکی از طرفین بشه، این بار نصیب تو شد ... تو که از ترس نفیر گلوله ها، سخت در گوشه ای، پشت ماشینی، تکه سنگی، چمباتمه زدی و دست های عرق کرده ات روی آن گوش های سرخ و کوچک آرام گرفته اند ... تو که چانه ات می لرزد و نمی دانی، آخرین باری ست که بغضت را فرو می خوری؟ ... تو که آن دخترک شاید آشنا، دیروز، همین دیروز درست وقتی سوار بر لکنته بزرگ می گذشتی ، باز هم رویش را از تو برگردانده بود ... من اما این هم آغوشی چند دقیقه ای را هم با آن چهل و چند مسافر خسته و بد عنق نمی خواهم ... تصور هوای سنگین و آکنده از بوی عرق مسافران تصویر ، می دانی که ..."

 

 

 

دانشگاه چه خبر؟

انگار معنی نگاه های خیره ام را نمی فهمد ...

آه، بچه های کشاورزی باز هم اعتصاب کردند ...

زر مفت می زنند . کارگاه فنی رو چهار ماهی میشه بستند ؛ فقط اون تکه زمین فکسنی کشاورزی باقی مونده که انگار همونو هم نمی خوان ... زمون ما چغندر هم نبود واسه کاشتن ...

؟ ...

 

 

دیدم اما، از پشت شیشه های فراخ وخاک گرفته اتوبوس دیدمش ... خیابان پر از چاله بود و با هر تکان، آن چهل پنجاه نفری که تنگ در هم لولیده اند ؛  قدمی به جلو، قدمی به عقب ، جابجا می شوند ... آویزم را سخت چسبیده ام ... همین پارسال بود که غفلت کردم و جزوه  و کتابهایم زیر آن چکمه های گل آلود - از همان ها که کارگران کارخانه ابتدای جاده همیشه به پا دارند - گم شد ... گم شد و من، زار می زدم ، بی توجه به آن چهل و چند جفت چشم خیره بر من و نگاه های حقارت آمیزشان، زار می زدم...که  کتاب ها ، کتاب ها ، کتاب هایم...

 

 

 همون که چشماش سیاه بود و خمار، نه؟

نه،کدوم چشم های خمار؟ فراموش کن ...

 

و باز خیره بر بالکن روبروی پنجره و انگار ردی از زن همسایه برجای نمانده، با اشتیاق از دخترک بلوک هفت می گوید، از حدس احمقانه اش که احتمالا حامله است ... از لباس های میل میل زیبای دخترک، از این خطای باصره که برآمدگی های اندام وامانده مان زیر این لباس های میل میل گم می شوند، یا چه می دانم، گیرنده های عصب بینایی فراموششان می کنند انگار که نیستند، نبوده اند، هیچوقت .

 

می شناسمش،شاید ... دختر بلوک هفت ... خوب همانی ست که شب ها، محو بازی نور وسایه اش روی پرده های پنچره می شوم.طبقه هفتم،چهارمین پنچره از سمت چپ ، باید همان باشد ، بقیه که اغلب تخلیه کرده اند ...خانه بغلی اش هم که نیست، چون همین پارسال بود که آتش گرفت و صاحبخانه بی نوا زنده زنده سوخت ... خوب که نگاه کنی ، هنوز می توان ردی از دوده ها در هوا دید،  نمی توان؟ ...

 

 

 

دخترک را دیده ام ، یک بار ، شاید هم دوبار؟ فر ریز موهایش را که دیده ای؟ هوممم ... هوممم، دوستشان دارم ... لبخندم را می بینی؟ می فهمم،با همه نخ نمایی اش، انگار  تماشای دخترک، درست زمانی که پشت به آفتاب ایستاده و مشتی از موهایش در باد تاب می خورند و گونه راستش چال افتاده ؛ از تصور امروز، فردا، شیرین تر است ... آه، داشت فراموشم می شد، دیدمش شاید ، خودش بود ، نه؟

نظرات 1 + ارسال نظر
spider جمعه 16 مرداد 1388 ساعت 01:49 ق.ظ http://www.203tajrobi.blogfa.com

سلام فکر کنم منو شناختی وبلاگت خیلی باحاله فقط بعضی از مطالب برای من سنگین بود!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد