که چه دوست داشتم بدانی حالا چقدر شبیه آدمک نقاشی جیغ شدهام و دستانم روی گوشهای سرخ و کوچکم آرام گرفتهاند و انگار بیقرارم تا کسی و شاید دو کسی همانطور دست در دست هم رد شوند و دهان واماندهام باز شود و آن جیغ فرو خفته را که میلولد و نگاهش به روزنهی میان لبهایم دوخته را بپرانم و پیچ بخورم پیش از آنکه دلشورهام؛ ازینکه هنوز در میانههای پل معلقام و تنها، و شب، بیصدا لحافاش را پهن کرده و حتما پسرک نقاش نمیتواند نقش چهرهام را - که حالا میان سایه روشن غروب بیرمقتر از قبلاش شده و چشمهایی که روی سرخیشان تاکید کرده بودهام - تصویر کند؛ رنگی از یقیق بگیرد و ببینمش که ناامید دستهایش را در جیبهای شلوارکش فرو کرده و شانهای بالا انداخته که بمانم میان اینکه نمیشود یا نمیتواند و بعد کیف پول چرمیاش را در بیاورد و به چیزی درونش نگاه کند و فکر کنم احتمالا عکس کسی است و دوست ندارم نشانم دهد و پشت بندش بگوید مثلا این مادرم است یا آن یکی، این گوشه، نامزدم، که قرار است هفته بعد و شاید هفته های بعدتر در یکی از خانههای دهی که درست آنسوی پل است با هم در آغوشند و حالم بتر شود از آنکه تنهایم و نیامدند و سوز به صورتم میخورد و انگار باید با همان استیصال همیشگی میان ماندن و رفتنام/اش یکی را انتخاب کنم و احساسی که باز قرار است عقی برنم و آنچه که از ظهر درون معدهام - که حالا چند سالی میگذرد از روزی که فهمیدم سرطان است و نه زخم- لول میخورد را بالا بیاورم و کاملا اتفاقی بریزمشان روی تخته چوبهای کف پل و ببینم پاچههای شلوار براقی که تنها برای امروز پوشیده بودمش حالا غرق آن بوی ترشی نفرت انگیز است و فکر کنم چطور این کثافتکاری را قبل از آنکه بیایند و نقاشیام رنگ و بوی کثافت بگیرد جمع و جور کنم و در همین میان نگاهم بیافتد به رودخانه زیر پل که حسابا قرار بود بعد از آن جیغ موعود وا دهم و بیافتم و بپرانمم درونش، از حرکت باز ایستاده و اصلا شاید خشکیده و با همان پیشانی چروکآلود از پسرک نقاش که انگار بیخیال انعام رفته است بپرسم که چرا و چه شد و باز بگویم تف به این روزگار کثافت که یک مرگ ایدهآل و ساده را هم دریغام کرده و همانجا طاق باز دراز بکشم و آرزو کنم که فردا شاید کسی که نخواهد میهمان جشن سالیانه روستا باشد و گذرش اتفاقی به پل افتاده بیایید و جسد واماندهام را ببیند و بعد آن هیکل درشت و پشمالو را به چه زحمتی سوار گاریاش کند و همان حوالی از ترس آنکه همان یک جشن سالیانه ده را هم کفن و دفن غریبهای به گند بکشد با همان بیلچه خمیدهاش- که کنار بستههای کاه و درست بالای سرم افتاده- چاله ای بکند و بگذاردم همانجا تا آرام بگیرم و بعد فردا و فرداها که از ژاندارمری آمدند و سراغم را گرفتند و نشانم را پرسیدشان، بیایند باز من را که تازه با جیرجیرکهای کودن همان حوالی خو گرفتهام بردارند و ببرند در قبرستان خانوادگیمان که فاصله چندانی ندارد، لابلای قبر عموها عمههایی که کمتر دیدمشان چالهای بکنند و همان چند تکه باقی مانده را با سلام و صلوات چال کنند و در همان حال دشنامی نثار روح پدر بزرگوارم که خاطرهی محبتهای ناکردهاش را هیچ از یاد نبردهام بابت کاشتن همچین شازدهای بکنند و من خندهام بگیرد از آنکه پدرجانم را سربلند کردهام و همه تلاشم را بکنم تا اگر همان طرفها هم جیرجیرکی یا اصلا کرمی پیدا شد و به گمانم باید که بشود خو بگیرم و آرام آرام روزهای رفته و حکایت مرگ غریبم را تعریفشان کنم تا جسد ماندهام که حالا فقط چند استخوان کریه و کمی سفید باقی مانده غمباد نکند و خوشحال باشد که او هم قصه شد و روزی خواهد رسید که کسی بیاید و بخواندش و به این همه حماقت بشری بخندند و باورش نشود و باز مرا که حالا همان چند استخوانم هم که دیگر هیچ خاطرم نیست نصیب که و چه شده فراموش کنند و بگویم همین بود؛ فراموش شدم...
هیچ چیزی نمی شه گفت جز اینکه فوق العاده ست
واقعاً عالی..
حیفه اگر این همه استعداد تنها به همین محیط مجازی محدود بشه
به نظرم تبحر و توانی بسیار بیش از این ها در نوشتن دارید. که با به کار گیری قلمتون به طور جدی تر و در محیطی با پذیرش گسترده تر ، این توان و خلاقیت هم وسعت بیشتری پیدا خواهد کرد.
موفق باشید.
ممنون، اما ،من معنی این طور رسمی صحبت کردن ات را نمی فهمم رونیا ...
نوشتن برای من چیزی میان شوخی و جدی ست، می خوانمش، می نوسیمش و می رود ...
مثل زن و شوهر هایی که از هم طلاق گرفته اند و گهگاه،برای آنچه نباید ، بهم سر می زنند ...
خوب من خواستم فقط مثل یک رهگذر ناشناس نظرم رو گفته باشم تا گمان اینکه به سبب آشنایی ، در بیان زیبایی نوشته ها تون اغراق کرده باشم رو نکنید.
فکر می کنم که خیلی خوبه اگر به طور جدی ادامه بدین چون لایق ادامه یافتن هست.
مرسی رونیا، معمولا راجع به حرف ها قضاوتی نمی کنم ... اما خوشحالم که پسندیدی ... خیلی ...