nightlight
nightlight

nightlight

روبرو، یک

    نه ، خودم که با خودم گفتگو  نکرده ام ... نه ، شما فقط روی کاناپه انتهای هال لمیده اید و حواستان گرم من و گوشی تلفن مانده در میان کتف و گردنم ست ...

     ---

     

    اهه، چیزی رو جا انداختم، خانوم ابرک، من یه عذر خواهی بزرگ بابت هفته ی قبل بدهکارم، نشد زود برگردم،ببخشید

    نه، من فکر نمی کنم خشک و سخت گیر باشید، نه، برای خودم مهم بود اون روز

    خانوم ابرک، چه زود قضاوت می کنید شما، بهترتر اینه که من بازی با کلمات رو گاهی خوب بلدم،اما مجبور نیستید قضاوت کنین، قضاوت شما خیلی چیزهارو تحت تاثیر قرار می ده، الآن اگر قالب یک آدم مؤدب عاقل مهربون از من نقش ببنده، بار بعد که این آدم عاقل مهربون مؤدب نباشم، یک جور حس دیگری بودن یا دروغ گفتن رو به وجود می آره اصلن.

    بله، با این بیشتر موافقم

    هوممم به این فکر نکرده بودم، فکر خوبی هست ، امتحانش می کنم

    خانوم ابرک، من چرا باید بنویسم؟

    خانوم ابرک شما روانشناسی یا چیزی شبیه این خوندید؟

    چرا روانشناس ها عادت دارن همه رو بریزن تو یه قالب؟

    یعنی همه رو می تراشن تا گرد بشن؟

    چه خوب! بعد باید می اومدم پیش شما، اما چیزی که من از کتاب های روانشناسی و آدم های روانشناس دیدم این بود

    هان، اعتراف کنم؟

     آه ای مادر مقدس، ای بابا برید پشت پرده ای، دیواری، جایی که روم بشه اعتراف کردن

    نه، پیر به نظر نمی رسید، یواشکی نگاه نمی کنین؟

     نه، پختگی زنانه تون بیشتر از سن و سال به چشم می آد، همین، می دانید، آدم ها گاهی از خدا بزرگترن

     آبکش تون نکردن مگر؟

    یک چیزی مثل خورشید کوچولو درون شماست، چیز جالبی هست گمونم، گاهی خاموش میشه یعنی، روشنی اش جالبه،جالب و دوس داشتنی

    می دونین، نمیمیرن به گمونم

     خیر، درون شما، با کس دیگه یی هم صحبت نمی کنم،

     تنها توجیه من برای این سرزندگی خاص دوست داشتنی، وجود چیز بهتری درون شماست، من اسمش رو می ذارم خورشید

    خدا باهاتون معامله ی خوبی کرده؟ با جنوب نسبتی ندارید؟

    هه ، حرف های من اغلب به دل میشینه، اما آدم ها زود رو دل می کنن

    خوب این سوال رو کسی پرسید که چهار یا بیشتر رگه هست، رشتی،ترکی،عرب،شیرازی

    آه، اصفهان کوفتی،

     نه، حیف فقط لر نشدم، من این شهر کوفتی اجدادی شما رو دوست دارم جدا، چهارباغ و زیر پل

     آره، یعنی نه، همه با هم همکاری کردن، مثلا پدربزرگ شیرازی ام یک مادر بزرگ ترک گرفت و پدر بزرگ عراقی ام یک مادربزرگ رشتی و پدر شیرازی ام یک مادر رشتی گرفت و من همین شیراز به دنیا اومدم

     بله، چیزی شبیه همون، نه نه، عاشقانه نیست اصلا

     پدر بزرگم اصالتا عرب هست، چهار نسل قبلتر از عراق مهاجرت کردن به رشت،

     یکی از همون مهاجر ها،حالا امامزاده ست، شفاعت تون رو بکنم؟

     مادربزرگ من، یک دختر نه چندان زیبا و تک فرزند بوده، آه که پدر بزرگ طفلی من گول یک قباله خانه ی پای جهاز رو خورد و به دام مادربزرگم افتاد

     بله، جدا دارم شبیه ش می شم، نفرین رامسس یا همچین چیزی گریبان م رو گرفته

     من که قشنگ هستم، شما می تونین باور کنین؟

    هان؟ نگفتم بابا بزرگم هم قشنگ بود که، بابا بزرگ کلا قشنگ نبود به گمانم، عقاید قشنگی نداشته حتمن

     اصلن حالا که اینطور هست نمی گم راز داشتن جدی رو که پنج زن داشت
     اون کسی که به شما گفت، شب روشنه، زبان دراز ها را نمی شناسید؟

    خوب، راستش پنجمی یک زن اعتباری بود مثل سیمکارت اعتباری، اختراع خاص پدربزرگ پدرم، کارت شارژ رو فراموش کرد اختراع کنه گمانم، حواس درست حسابی نداشت خوب،
     بله، تمام همراه های اولش هم کمک کردند این اعتباری رو بگیره
     
    روزی، این جد قصه ی ما، دختری مهتاب روی مخمل موی رو در دشتی، کوزه بر دوشی می بینه و وا میده، روز عقد، یعنی چند روز بعد وا دادن، عروس که برقع و بساطش را بالا می زنه،دختر دیگری از آب در می آد که وا دادن به کنار، بیشتر مایه ی قوام آمدن بوده

    بله، پدر بزرگ ازین حقه برآشفته و فغان سر داده که وا مصبیتا، یو ر نات مای سویت هارت هانی
    و خورشید چون برآمد و رخساره ی دخترک گشت برون،

     چی؟ اییه، عجله نکن دختر،اینطوری کنی خط داستان رو یادم میره

     بله، عجله نداشته، طفلک بار اولش که نبوده خوب

    پرده چو افتاد معلوم میشه که به هوای آن دختر مهتاب روی، دختر دیگری را انداخته اند به شاهزاده ی قصه ی ما
     خوب، بر می گردیم یک شب قبل، اصلن امان و فغان از شنونده ی ناصبور،کمی پیشتر از برون افتادن رخسار همایونی عروس، خانواده ی عروس دور هم جمع و
     جانم ؟
     وا دادید ابرک خانوم، این قصه مربوط به شیراز دل انگیز هست.اما فکر کنم بابابزرگم پدرم کلا اون سیم کارت اعتباری هه رو سوزوند

     من ازین خوشگل تر هم می توانم شدن مگر؟

     من را که ندیده اید، رو کنم؟
    نه جان من، آن ها هم به هنگامه ی مخ زدن عکس من رو قالب می کنند، بفرما، نه، عکس جدیدی نیست، می فرستم برای تون،حالا با خواهرزاده ی خودم و خودتان مقایسه کنید، اصلا با بچه ی همان آنجلینا خانوم

    بله، شب اومدم خونتون نبودی؟ راستشو بگو کجا رفته بودی؟

    چه عجیب اصلن، من و پسر دایی ام این شعر رو خوندیم به گمونم

     ابرک خانوم، من اگر برم و هوایی تازه کنم و یک هو ده دقیقه ی دیگر بیام می پذیرید؟

     باشه، بخوابین، باقی قصه رو پست کنم؟، خوب نامه ی اول با شما که بهانه یی برای گفتن داشته باشم، آدرس را که نوشته اید؟
    نه، اصلا، شوخی کردین مگر؟ من برای خواستگاری دعوتتان می کنم اما،
     بله بله، عصر بخیر

     

     

نظرات 1 + ارسال نظر
دخترک یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 12:48 ب.ظ

چه دعابهتراز این
خنده ات از ته دل
گریه ات از سرشوق
نبودهیچ غروبت غمناک

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد