nightlight
nightlight

nightlight

مرثیه ای برای سارا

     

     

     

     

    حالا می دانم که خوبی نشانه ها، نه به راحتی یاد گرفتن و نفهمیدن مضحکانه شان، که اصلن به نبودن شان ست .

     

    جوری نوشته که خواندش، یاد نقشه ی هزارتویی بیاندازم که سر و ته ش به هر حال به یک جا می رسد، که یعنی دخترک وقتی نبودن را بخواهد، یا بهتر، کسی نزدیک ش نشود، لبخند می زند و چند خط پایین تر، به گمانم خواسته تنها باشد و نبوده و اخم کرده، تمام طول راه .

    حالا باید فکر کنم، به جز یکشنبه و دوشنبه و چهار شنبه یی که گوشه ی دفتر اساتید و میان راهروهای تقریبا یک راست آکادمی نگاهمان به هم می افتد و پنجشنبه هایی که یک در میان، انتهای پل لوان می یر ایستاده و عکاسی می کند، جای دیگری نیست و نمی بینم ش که بخواهم نگران اخم و لبخند ش باشم .

    بلوف می زنم اما، گاهی بوده که بخواهم به چای و دم کرده ی نعنا دعوت ش کنم .

     

    به گمانم کمی پیچیده تر از نخواستن ست . یعنی، دخترک اگر بخندد و ردیف مرتب دندان هایش بیرون بیافتد و فکر کنم چه شبیه من بعد از ارتودنسی ست، یا اخم کرده باشد و حد فاصل ابروها، چالی شبیه کرم تمشک و یک صلیب نیمه تمام بیافتد، نه، ساده تر، اصلن اگر رویش را برگردانده باشد و ندانم حالا اخموست یا لبخند، باز هم جلو نمی روم .

     

    اینطور که نوشته و نقشه می گوید، رفتن یعنی باختن .یعنی همین و احتمالن مهم نیست در نقشه ی دست آن یکی راهنما چیز دیگری نوشته، مهم نیست چون من هم اگر بخواهم، حالا به حسب تجربه عادت کرده ام به نفهمیدن .یا متوجه نمی شود، یا در بهترین حالت متوجه می شود و نمی فهمد این ماندگی و مسخ شدگی، بیشتر شبیه حس کودک دو سه ساله یی ست که چیز تازه یی پیدا کرده، که می ترسد جلوتر برود و مستقیم لمس ش کند، که لمِس ست و نمی خواهد جلوتر، اصلن نمی تواند برود .

    مزخرفاتی که مستقیم، وادارت می کنند باور کنی عقیم شده ای .

     

    سه ماه ست آمده و انگار، حداقل آنطوری که شنیده ام، دو هفته ی دیگر می رود .حساب کسالت روزهای آخر را هم که جدا کنی، یک هفته ی دیگر،  تکلیف خودم مشخص می شود . به گمانم همین حالا هم مشخص ست . یا دو هفته ی دیگر راهی شهر دورتری می شود تا بعد از ظهر پنجشنبه ها و یکشنبه های ش را در کافه ی دیگری و احتمالن با کس دیگری بگذراند و یا، اگر چنین هم نباشد، پذیرفتن رابطه ی نارسی که یک هفته میان تولد و مرگ ش فاصله ست، بیشتر شبیه خریت ست و می دانم اهل خریت نیست .

     

    چطور بگویم احمقانه ست طول ترم را بمانی و درست، تعطیلات که شروع شد و شهر کمی نفس کشید، به جای ماندن، نمانی، رفته باشی . که اصلن اگر ماندی و خیالمان بابت پاسخ نامه ها و برنامه های تابستانی آسوده شد، قول می دهم گوشه به گوشه ی شهری که هیچ چیزش شبیه شهرهایی که دیده یی نیست را نشانت دهم، که بلوف بزنم و جوری وانمود کنم انگار خودم می فهمم و جدن می دانم میان فلان دره و بهمان کلیسا چه می کنم، که اصلن عصرها، توی همان کافه ی انتهای پل، کیک زنجفیلی و چای دارچین مهمان من .

     

     

    من اما اینجا، شهر ساحلی دور افتاده از خانه ای که خانه نیست، تن داده ام .

     

    که انگار ساعت هایم چپانده شده میان کلاس های تاریخ ترجمه و ادبیات پیش از رنسانس و سبدهای خرید و آفتاب اریب و این قوم شلوارک دوست و فکر و خیالات مضحک شگفت انگیزم .

    که اصلن این منی که صبح ها لابلای سپیده بیدار شود و کورمال کورمال بساط نان تست و دم کرده ی همیشگی اش را جفت و جور کند و تا موج شکن ها بدود و دوش آب سردش را بگیرد و تا شب، حواس ش گرم حرف ها و اشاره ها و رابطه ی پیچ در پیچ واژه ها باشد و دست آخر، تنها یا با دیگری بخوابد، اصلن منی نیست که می شناسیم .که انگار نخواستن ت را می فهمم، که انگار از تاریکی بترسی و گوشه ی تاریک خانه رهایت کنند .می دانی دختر، پدر خود من هم عکاس بود، خود ِخود من هم از تاریکی می ترسیدم، می دانی، فکر می کنم می فهممت . بیشتر اما، فکر می کنم خوابم گرفته، بدتر، هذیان می گویم، یا شاید شبیه خریت ست .غزل خداحافظی مان را جوری نوشته ام که اگر در جلو نیامدن ذره ای مردد بودی، بالکل مطمئن شوی .

     

    فراموش کن دختر، مرثیه ی ام ناسروده ماند . بی خیال پانویس ها و جادوی شهر، فقط اگر هوس بازگشتن به سرت زد، مطمئن شو برای ایستادن پشت شیشه های گیت فرودگاه و اشک هایی که فکر نمی کنم بریزم، خبرم می کنی، تا آن وقت اما، سفر بخیر دخترک .

     

     

     ---

    پ ن: سارا را نمی شناسید، نمی شناسم، برای فهمیدن اشاره ها و نشانه هایی که در نبودنشان مطمئن نیستید هم باید نوشته های شش ماه پیش و قبل تر دخترک را بخوانید ...

     

     

     

     

     

     

نظرات 2 + ارسال نظر
دخترک سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 10:49 ب.ظ

چه زیبا می نویسی پسرک

برای فهمیدنشان باید بارها و بارها بخوانم....بخوانم....بخوانم

دخترک یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 12:40 ب.ظ

دنیارامی دهم برای لبخندت....هراسی نیست...
شاد که باشی ؛دنیادوباره ازآن من میشود.....

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد