nightlight
nightlight

nightlight

کوشش و دیگر هیچ ...

 

                      کوشش و دیگر هیچ ...

                                                                                       

                                                                                                    اثری از:آلفرد دوموسه

 

 

     صبح گاهان که سایه های نیم رنگ افق با هم در می آمیزند و هر لحظه نقاش طبیعت با قلموی اکلیلی اش روی این رنگ های سایه روشن،رنگ طلایی می کشد،آن لحظه که دگر بار هیاهوی بسیار،جهان را در خود فرو می برد و زندگی هیجان همیشگی خود را از سر می گیرد.

     شامگاهان که پرتو سرخ و  زرد وسیاه،کوهها و دریاهای مغرب را فرا می گیرد و ابرها سایه های اوهام خود را به مشتاقان و خستگان ارمغان می کند.

     آن لحظه که دگر بار فروغ روز،از میان رفته و صدها جمله سرد و خاموش می شوند و هیاهوی بسیار جایش را به زمزمه های مرموز می دهد.

     نیم روز،هنگامی که از پروانه های جنگلی تنها زمزمه ی بالهایشان،نرم و آرام  به گوش می رسد و پرندگان آزاد از این شاخ به آن شاخ می پرند و آهنگ ریزش آبریزها با نفیر باد و به هم خوردن سرشاخه ها،در هم می آمیزد.

     همه آنان با یکدیگر یک چیز را زمزمه می کنند.می گویند:«دخترک بی خیال شوریده دل آشفته حالی در نقطه ای از این دنیای بزرگ،پیوسته در اندیشه ی تو،به یاد تو و به امید تو زنده است ولی تو او را از کنار خود،از دل خود و از یاد خود برده ای.»

                                                    ***

     به یاد آور:

     هنگامی که سپیده دم ترسان،دریچه کاخ سحرآمیز خود را بروی خورشید طالع می گشاید.

     هنگامی که شب اندیشناک،غرق در رویا،نقاب سیمین به روی می کشد.

     وقتی که دل تو در انتظار لذت و هیجان و اشتیاق می لرزد و تاریکی شب تو را به رویای شیرین شامگاهان می خواند.

     زمانی که سرنوشت،مرا برای همیشه از تو جدا کرد،رنج و غم دوری از کانون گرم خانواده و گذشت سالها،گرد ملال و اندوه به روی همه آنان کشید.

     تو نیز به عشق درد آلودی بیاندیش،به یاد آور آن لحظه ای را که وداع آخرین همه چیز را از من گرفت و مرا با غم فراق آشنا ساخت.

     همه این ها را من می پذیرم.چون می توانم دلم  را به این خوش کنم که تو در گوشه ای از این جهان«وجود داری».

     به یاد آور:

     هنگامی که پونه ها،بروی گور من برویند و لاله های سرخ بشکفند.

    لحظه ای که عطر دل آویز بهاران جهان را فرا گیرد و عقل و جان عشاق را گروگان وصالشان کند.

     تو نیز در بهاران بر مزارم بگذر و آن لاله های سرخ را زیور موی سیاهت کن و با محبوب خود از افق های شرق و جنگل های بزرگ گذشته،سوی غرب بال بگشای.این کار را بکن تا در دل خاک شاد باشم که محبوب من دلش شاد است و پرستوی غم در دلش خانه نکرده.این تنها کوشش من است که در راه رسیدن به تو دارم.

اگر

 

     اگر...

        

                                                                                                اثر:موریس مترلینگ

 

 

- ....واگر یک روز بی خبر بازگشت به او چه بگویم؟

- بگو که تا دم مرگ در انتظارش بودم.

- و اگر مرا نشناسد و باز از من چیزهای تازه بپرسد....؟

- با او حرف بزن،مثل خواهری درد دل کن.شاید در دل خود رنج می برد و سراغ همدردی می گیرد؟

- و اگر پرسید که تو کجا هستی به چه بگویم؟

- این حلقه طلا را بدو بده،اما هیچ پاسخی مگوی.

- ....و اگر سوال کند که چرا تالار خالی و خاموش است؟

- چراغ خاموش و در گشوده را نشانش ده.

     و بگو...و بگو که من لبخند بر لب داشتم.می ترسم...می ترسم که اگر چنین نگویی او اشک در دیده بیاورد.

وداع چشمها

                 

    وداع چشمها


     

                                                                                     اثری از:مارسلین دبردوالمور

     

    برایم نامه منویس!می دانی چقدر افسرده ام و چه طور آرزوی نیستی می کنم!تابستان های زیبا بی تو برای من چون چراغ بی نور است.اکنون دیگر بازوان خود را فرو بسته ام؛چرا که نتوانستم تو را در میانشان در آغوش گیرم.و امروز؛اگر دلم را با فشار انگشتان سرد و بی روحت لمس کنی چو آن است که دست به گوری خاموش زده باشی؛پس برایم نامه منویس!

    برایم نامه منویس!بگذار جز مرگ دل خبری به هم مدهیم.و تو ای شاهزاده ی آرزوهایم؛اگر می خواهی بدانی که چقدر دوستت داشتم؛از خدا؛از خودت و از دلت بپرس و در این بهتان اگر در میان سیاهی دلت ندایی بشنوی که از ابرهای سپید آسمان حکایت کند چون پرنده ای می مانی که سقف آسمان را بوسیده؛بی آنکه هرگز بالی گشوده باشد.

    برایم نامه منویس!من از نامه ی تو می ترسم.از حافظه ی خودم نیز می ترسم.زیرا یادت چنان درین دل خاموش بر جای مانده که گاه و بی گاه آوای تو را در کنار خود می شنوم.به خاطر خدا؛این آب زلال را به تشنه ای که حق نوشیندش را ندارد نشان مده.برایم نامه منویس زیرا نوشته ی محبوب تصویر زنده ی اوست.

    برایم نامه منویس!آن چند کلامی که دیگر حتی جرات خواندشان را هم ندارم؛برایم نامه منویس؛زیرا صدایت همان کلمات را روانه ی گوشه های خاک خورده ام می کند و چهره ات از خلال لبخند شیرینت در برابرم می درخشد.برایم نامه منویس زیرا چنین می پندارم که این تلخند شیرینت این چند واژه را بر لوح دلم نقش می زند:

    «برایم نامه منویس

باران سکوت

    گفته بودم "  هر آنچه می خوانی؛الهاماتی است که در شبی بارانی وجودم را در آغوش گرفت. بی آنکه بخواهم و بدانم چرا؟! " ... خوب حالا دیگر دلیل اش را فهمیده ام ... من آن شب مست کرده بودم …

     

     

     

     باران سکوت

     

     

         و من امشب سخت دلتنگم.چون ساربانی که در کویر تنهایی جهاز ماتم و کوله بار اندوه را به دوش می کشد.شب زده ای که سالهاست هیچ نسیمی گونه هایش را نوازشی نداده و غمگساری که باران اشک هایش تنها غبار از مزار عشق می شوید.من آن گمشده ام که هیچ را گمکرده نیست و خود هزار گمکرده دارد ؛ من آن مسافر دیار فاصله هایم که خود روزی از تبار امید دیده بر جهان گشود.آری براستی این است تمام ضیافت شبانه ی من!

                                                                                  ***

         دیگر رهایم کنید.بگذارید زنجیر بدرم و این زندان تاریک را ترک گویم.سالهاست که دست و پایم محصور در بند کریه زنجیرهاست و افکار واهی ام تنها به جرم آنکه عشق آلوده اند روزی هزار بار مصلوب می شوند.اما سوگند به آنکه شب را به روز می سپارد و اخترکان را در پرده ی آسمان به رقص وا می دارد؛به آنکه دیری است در این دیر اندوه  شب زده ای را به صلابه می کشد؛مرا گناهی نیست جز آنکه هنوز نفس می کشم و پلک های پرچینم همچنان سایه سار دیدگان سوختمند.

                                                                                  ***

         سرانجام پس از سال ها شیون و ناله هایم هستی را به درد می آورد.ابرها می خروشند و بادهاچون طوفان هایی پیچ در پیچ به مانند گیسوان افسونگر شب این کویر حسرت را در می نوردند.آسمان به خود می پیچد و می گرید.دریا می جوشد و تا آخرین توان ضجه های سهمگینش را بر تن سنگریزه های ساحل حک می کند.اما؛اما من هیچ کدام را نمی خواهم!    

                                                                                  ***

         آنگاه این خداوند است که عرش ملکوت را ترک می گوید و پای بر این زمین نفرین شده می گذارد.لختی می نگرد و چون پدری مهربان در آغوش می گیردم و می گوید:

         «فرزندم‌‌‌؛چه می خواهی که اینگونه آسمان و زمین را به رعشه انداخته ای؟ از چه روست که قطرات اشک هایت دمادم می لغزند و بی صدا؛به عریانی طفلی یک روزه بر زمین من می چکند؟»

         و من؛همان کودکی که شب را مادر خویش یافته و زمین و زمان را بهم بافته تنها سکوت می کنم!پس خداوندگار دگربار می پرسد و می گوید:

         «تمام ستارگانم از آن تو باد تا ریسه های این ضیافت شب هنگامت گردند و تو را از این ظلمت بی پایان بدر آرند

         اما من این ستارگان شب تاب را نمی خواهم چرا که تمام تلالوئشان در این سیاه چال تاریک؛تنها به سوسوهای شمعی نیمه جان می ماند که پیوسته از برای بقا تقلا می کند.پس خداوندگار دگر بار به فکر فرو می رود و بار دگر می گوید:

         «فرزندم؛تمام بادها را در هم می پیچم و در پس حریر ابرها؛فرشینه ای بنا می کنم از برای این کویر بی پایانت تا تو را آشیانه ای باشد

         اما ای پدر!افسوس که این پهن دشت بی انتها پر است از سنگریزه های برّانی که در میان خارهای حوادث و شرنگ های روزگار نهان گشته اند.به من حق بده که این دیبا را مخواهم.

         بدین گونه است که خداوند دو مرتبه می اندیشد و می گوید:

         «پس من؛زمزمه ی رودهای خروشان و ترانه ی چشمه های جوشان را بهم می تنم و یکایک پرندگانم را حاضر می سازم تا به اتفاق؛تصنیف زندگانی را بخوانند و تو را از این سکوت لایتناهی برهانند

         اما پدر؛به تمام مهربانی ات سوگند که انعکاس تمام اصوات طبیعت در این دالان ازلی و دخمه های ابدی اش؛چون صدای کریه زنجیرهاییست که پیوسته بر دوش می کشم.زین روی خداوندگار می رنجد و می گویدفرزندم؛پس چه می خواهی؟چیست آن اشتیاق بی پایان که تمام هستی و نیستی در برابرش هیچ است؟دهان باز کن و سخن بگشای تا هرآنچه می خواهی را مهیا یابیو من آندم لبخندی می زنم و با نگاهی سرشار از اشتیاق می گویم:

          پدر؛من بارانی از سکوت را می خواهم که تا ابد بر پیکره ی وجودم ببارد و التیام بخش زخم ها و دردهایم باشد.من سپهری از بلور را می خواهم تا هرگز شبی به خود نبیند و هیچ ابری به سیطره اش مکشد.من؛من دلی می خواهم که آشیانه ام باشد؛تا هرآنگاه که پر گشودم دشتی از گل های بوسه و کوهی از لبخند را در برابرم بیابم.این است تمام تمنای من!  

                                                                                  ***

         اینک این خداوند است که سکوت می کند.به ناگه گریز بی پایان دقایق و بازی اشک آلود ثانیه ها پایان می یابد.آنگاه با همان متانت آمیخته با وقار و مهربانی می گوید:

         «دستانت را به من بسپار و پرده بر دیدگانت کش؛آنگاه من روحت را باز پس می گیرم و با خود به عرش کبریا می برم

         پس من چنین کردم و چنان شد!زین روی خداوندگار روحم را بدست گرفت و از آن قاصدکی بنا نهاد.آنگه با لبخندی تلخ گفت:

         «آنجا که آفاق دور دست بهم می پیوندند؛آنجا که ستارگان پیامبران آسمانند؛آنجا که ارواح گلهای وحشی به تسخیرش درآورده؛از برایت گنجی نهفته دارم.» بوسه ای زد و بی آنکه کلامی دگر گوید در من دمید.پس من هزار تکه شدم و به پرواز درآمدم؛ و در میان ابرها و بادها؛در اعماق دریا و دریاچه ها؛بر فراز بوته و بیشه زارها؛و حتی در پس مروارید های بی صدف جای گرفتم.زین پس؛هر موجودی؛مادامی که نفس می کشد پیوسته مرا خواهد بویید و در یکایک مویرگ های هستی جاری خواهم بود.

         اکنون که تا ابد جاودان شده ام؛بدانجا خواهم رفت که آفاق بهم گره خورده اند؛بدانجا که هر ستاره ای ماهی است و هر ماهی خود خورشیدی؛از برای آسمان بی انتهایش؛بدانجا که رایحه ی گلهای همیشه بهار؛تاج و تلخ دلسوختگان است.پس اینجا همان سرای موعود است.به دنبال آن گنجینه ی آرزوها می گردم و در کمال ناباوری؛مخملی می یابم به ظرافت بال فرشتگان.پس می گشایمش و در میان بهتی شیرین تو رامی بینم که چون غنچه ای ناشکفته؛به خواب رفته ای.

         پس بدین گونه است که با خود تا ابد چنین نجوا می کنم که:

                «براستی سپاس و ستایش از آن خداییست که پروردگار جهان و جهانیان است