nightlight
nightlight

nightlight

the people

 "زمان زیادی را نبودم ... نخواهم بود ... اما نبودنم ، چیزی شبیه بودن ست ..."



- شنیدی تو هم ، نه؟


-اوهوم


-آدمها غریبن


- آدمها اصلا آدم نیستن

the letters ...

     

     

     

     از دیشب ، دیشب؟ ، نه، از دیروز که فهمیدم مردک راه افتاده میون نامه هام و یکی یکی همه رو  خونده ،  حالم بهم ریخت ... خوب کاش فقط همین بود، کاش؟ نه کاش همین هم نبود اما، اما همه ی نامه ها رو برداشت، کلید کمد رو عوض کرد و بعد هر کدوم رو که خوشش آمد، صاف  چسبوند به برد ...

     

    حالم بهم ریخت ، تنهایم ، برق  باز رفته  و من ،  می ترسم  ... اتاق تاریک ، پنجره ی باز روبروی موتور خانه و ترس اینکه مباد ...

     کاش از باد خبری بود ...

     کاش موتورخانه ساکت نشود ، کاش ژنراتورهای وامانده اش فقط به اندازه یی که بتواند تا صبح خر خر کند، برق ذخیره کرده باشند ...

     

    الان؟ الان که اش و لاش  روی تخت افتاده ام ، الان که حالم خراب ست و به جای گریه زوزه می کشم  ، خوب ،الان که کسی نیست ...

     

     تو که نه ، نمی دانی کسی نمانده تا عرق روی پیشانی ام را  پاک کند ، تنم ام را پودر بمالد و نگذارد باز کفل هایم خو بگیرند به  زخم ، به زخم های  بستر... نمی دانی  نمی فهمم این طعم شوری دور دهانم  از اشک است یا عرق ،نمی دانی در ملافه ام چنگ انداخته ام ، بینی ام می خارد  و زبانم مثل زبان آویزان سگ های ولگرد پشت درمانگاه ، گوشه ی لبهایم جا مانده و شده  ناودان این قطره های  شور ...

     

    اما حالا که زمانش نبود ، هومم؟ فراموش کن ، اصلا کمد مال تو، کمد ، قاب عکس ها ، حتی گمجی که عمه  مهری  آورد  و حالا پر است از  کلوچه هایی که زیر چشمی موقع خوردنشان نگاهم می کنند ،آمم ، همه مال تو ... نامه ها؟ نامه ها ،نه نامه ها را هم نمی خواهم ،اما بکن ، نگذار  همینطور ،با سوزن ته گردهای  فرو رفته در تن نحیف شان، معلق بمانند  روی برد...

     

    نگذار باور کنم احمق ام ...

    همین را می خواهی نه؟

     

    پسرک بیچاره ، فردا که خوب شدی و کم کم ،تکیه کرده بر واکر یا شانه یی که پرستارت حالا دریغ اش می کند ، راه افتادی میان راهرو ها  ، باز هم جرات زل زدن به چشم های زاغ دخترک را داری؟

     

     

      پچ پچ پرستارهای مادر به خطا را  می شنوی؟ من گوشهای تیزی دارم، حتی مزخرفاتی که هر نیمه شب ، علاف توی استیشن نشته اند و بار من و رییس بخش می کنند می شنوم، کدام رابطه ی پنهانی گوساله ها ؟ من که پایی برای پا به پا رفتن اش ندارم ، من که به این زودی ها ، یا اصلا همانطور که فیزیوتراپ تکیده ی  درمانگاه می گوید، تا شش هفته ی دیگر ناتوانم از خم شدن و بوسیدن گودی میان کتف و گردن اش ...  

     

     

    من، احمقم ، می دانست ؟ ...

     

    خیلی زود ، باید از نگاه های خیره ی مردک می فهمیدم ... خوب، رقیب عشقی ام که نبود؟  تو که تا ته ماجرا را همیشه می خواندی ، تو چه شدی دختر خوب؟ اصلا بیا برای شش هفته بعدتر برنامه بریزیم ،هومم؟ خوب من راه بهتری دارم ،پیکنیک ؟ نه ،  چطور است همین حالا برایش جمله ی فلان کسک را بنویسم که از ما بودن خسته ام ، بگذار خودم باشم ... اما ، ما که ما نبودیم، یا نیستیم اصلا  ...

     

    نه ، طاقتم نیست پرستار را صدا کنم ... صدا ؟ فقط  دکمه ای که به دست راستت  بسته ست را فشار بده ...  منتظر بمانم؟ ... و بعد؟  لابد باید خیره شوم ، هیچ نگویم ، نه ، اصلا خیره خیره بگویم  من نبودم ، باور که می کنی ، ها ؟

     

    کاش به جای این لباس سر تا پا سپید ، لباس مهماندارها را پوشیده بودی، کاش سکوت کرده بودم ، نه ؟ حالا که درست روبروی ام ایستاده و دو دست اش را از پشت  تکیه داده به نرده های تخت رو برویی چه کنم؟ گفته بودم بینی ام می خارد؟ بگویمش ؟

    راه افتاده لگن ام را بردارد ... راه افتاده بود ... فراموش کرد تب گیر همیشگی اش را بتکاند و فرو کند زیر زبانم نه؟ فراموش کرد مثل همیشه بگوید بر می گردم؟ 

     

    خوب، کاش فحشم می دادی ،ها ؟ داد می زدی سرم ؟ نه ، کاش فقط چشمهایت را نبسته بودی ، کاش تو هم گرمت بود... کاش مثل من ، چرک های روی شانه و گردن ات شبیه خمیر های بازی لول می خوردند و می رسیدند تا لبه ی رکاب های رکابی ات ، نه اصلا همان ها را هم رد می کردند و آرام آرام ، سر می خوردند  تا برآمدگی پ.ستان هایی که از گرما عرق کرده اند ...

     

    بابا را که یادت است ؟ چطور شد حالا یادش افتادم ؟ بابا بود که گفته بود آدمها دو دسته اند؟ احمق هایی که از حماقت بیزارند و احمق هایی که حماقت را دوست دارند ... همه را که بابا نگفته بود ، نه؟

     

     

    بابا مرد ... کنار من نشسته بود ، تو که یادت است ؟ همیشه گفته بودم از سفر های خانوادگی بیزارم نه؟ گفته بودم نمی خواهم ، نمی آیم ؟ تو که اتوبوس مان را ندیدی، تو که نبودی ببینی شاگرد راننده، اصلا بابای خوابم را نشمرد، حتی بسته ی غذایش را هم روی پیشخوان روبروی اش نیانداخت ... خوب ما ردیف اول نشسته بودیم ، شرط کرده بودم ... راننده خوابش برد یا من؟ من که سرم لای کتاب نبود ، گرم نگاه کردن دخترکان نابالغ ردیف کناری هم که نبودم ، اصلا چه شد که موقع برگشتن ،آخر فقط چند کیلومتر مانده بود،کوبیدیم ، کوبیده شدیم به مینی بوسی که از روبرو می آمد ؟ اصلا چرا  همه مان را ، من را، بابا را، حتی همانی که لای زخمی های مینی بوس بود و قیافه اش من را یاد نامزد هم اتاقی سابق ام  می انداخت، همه را درست آوردند  درمانگاهی که مسول کارگزینی اش منم ؟

     

    من نبودم، نفهمیدم حراست چطور جرات کرده کمد شخصی ام را باز کند و نامه های چهار ماه قبل و قبل تر را بردارد و بچسباند روی برد ... چون رفته بودم ، نمانده بودم؟ تو که می شناسی ام، خوب، اصلا من آنها را ننوشته ام، یا برای او ننوشته ام، باور نمی کنی نه ؟ فراموش کن ، شاید  تو اگر مانده بودی، نمی نوشتمشان...

    آه،البته که نمی نوشتم ...

     

     

    اصلا حالا که رفته یی، حالا که رفته یی برنگرد، نه به این زودی ... خودم بابا را جمع و جور می کنم ، خودم خرج مراسم اش را می دهم، اما...اما من که روی تخت درمانگاهم ؟ به هفتم که نه، به چهلم اش که می رسم .. چهلم بابا،  بابا که یادش نیست مامان چه گفته بودمان؟هان؟ به تو که نه، من را می گفت خوب ... یادش نیست گفته بود بابات  حالیش  نمی شه، نمی فهمه این همه سال، هر کسی ، فقط اگر دوست ام می داشت، بیشتر نوازشم می کرد، بیشتر از او، رفته بودم ... چرا یادش نیست؟ خودم گفته بودمش ...

    مگر پشت بندش، دعوایشان، دعوایمان نشد ؟ مگر باز عربده نمی زد؟ مگر همسایه ها عادت نکرده بودند؟ مگر باز نشنیدند طنین زنیکه ی ج.نده ، زنیکه پ.تیاره بابا را ... اصلا بابا هیچ وقت حافظه اش ضعیف نبود ، چطور شد این یک مورد را یادش رفت؟ مرگ مامان؟ بی خیال ... مگر یادت رفته یک هفته از مرگش نگذشت  و دیو.ث پیر باز راه افتاده بود میان اتاق های شرکت و از خاطرات شیرین و جفنگیات اش با همان فاحش.ه های دور و برش سخن می گفت؟

     

     

    نمی خواهی برگردی، نه ؟

     

    اما حالا که زمانش نبود ، نیست ، هومم؟ فراموش کن ، اصلا کمد مال تو، کمد ، قاب عکس ها ، حتی گمجی که عمه  مهری  آورد  و حالا پر است از  کلوچه هایی که موقع خوردنشان  با لبخند نگاهم می کنی ،آمم ، همه مال تو ... نامه ها؟ نامه ها ،نه نامه ها را هم نمی خواهم ،اما بکن ، نگذار  همینطور ،با سوزن ته گردهای  فرو رفته در تن نحیف شان، معلق بمانند  روی برد...

     

     

     

     

     

      

      

     

     

جیغ ...



که چه دوست داشتم بدانی حالا چقدر شبیه آدمک نقاشی جیغ شدهام و دستانم  روی گوشهای سرخ و کوچکم آرام گرفتهاند و انگار بیقرارم  تا کسی و شاید دو کسی همان‌طور دست در دست هم رد شوند و  دهان وامانده‌ام باز شود  و  آن جیغ فرو خفته را که  می‌لولد و نگاهش به روزنهی میان لب‌هایم دوخته را بپرانم  و پیچ بخورم پیش از آنکه دلشورهام؛ ازینکه هنوز در میانههای پل معلقام و تنها، و شب، بیصدا لحاف‌اش را پهن کرده و حتما پسرک نقاش نمیتواند نقش چهرهام را -  که حالا میان سایه روشن غروب بیرمقتر از قبلاش شده و چشمهایی که روی سرخیشان تاکید کرده بوده‌ام - تصویر کند؛  رنگی از یقیق بگیرد و ببینمش که ناامید دست‌هایش را در جیبهای شلوارکش فرو کرده و شانه‌ای بالا انداخته که بمانم میان اینکه نمی‌شود یا نمیتواند و بعد کیف پول چرمیاش را در بیاورد و به چیزی درونش نگاه کند و فکر کنم احتمالا عکس کسی است و دوست ندارم نشانم دهد و پشت بندش بگوید مثلا این مادرم است یا آن یکی، این گوشه، نامزدم، که قرار است هفته بعد و شاید هفته های بعدتر در یکی از خانههای دهی که درست آنسوی پل است با هم در آغوشند و حالم بتر شود از آنکه تنهایم و نیامدند و سوز به صورتم می‌خورد و انگار باید با همان استیصال همیشگی میان ماندن و رفتن‌ام/اش یکی را انتخاب کنم و احساسی که باز قرار است عقی برنم  و آنچه که از ظهر درون معده‌ام -  که حالا چند سالی می‌گذرد از روزی که فهمیدم سرطان است و نه زخم-  لول میخورد را بالا بیاورم و کاملا اتفاقی بریزم‌شان روی تخته چوبهای کف پل و ببینم پاچههای شلوار براقی که تنها برای امروز پوشیده بودمش حالا غرق آن بوی ترشی نفرت انگیز است و فکر کنم چطور این کثافتکاری را قبل از آنکه بیایند و نقاشیام  رنگ و بوی کثافت بگیرد جمع و جور کنم و در همین میان نگاهم بیافتد به رودخانه زیر پل که حسابا قرار بود بعد از آن جیغ موعود وا دهم  و بیافتم و بپرانمم درونش، از حرکت باز ایستاده  و اصلا شاید خشکیده و با همان پیشانی چروک‌آلود از پسرک نقاش که انگار بیخیال انعام رفته است بپرسم که چرا و چه شد و باز بگویم تف به این روزگار کثافت که یک مرگ ایدهآل و ساده را هم دریغام کرده و همانجا طاق باز دراز بکشم و آرزو کنم که فردا شاید کسی که نخواهد میهمان جشن سالیانه روستا باشد و گذرش اتفاقی به پل افتاده بیایید و جسد وامانده‌ام را ببیند و بعد آن هیکل درشت و پشمالو را به چه زحمتی سوار گاریاش کند و همان حوالی از ترس آنکه همان یک جشن سالیانه ده را هم کفن و دفن غریبهای به گند بکشد با همان بیلچه خمیدهاش- که کنار بستههای کاه و درست بالای سرم  افتاده- چاله ای بکند و بگذاردم همانجا تا آرام بگیرم و بعد فردا و فرداها که از ژاندارمری آمدند و سراغم را گرفتند و نشانم را پرسیدشان، بیایند باز من را که تازه با جیرجیرکهای کودن همان حوالی خو گرفتهام بردارند و ببرند در قبرستان خانوادگی‌مان که فاصله چندانی ندارد، لابلای قبر عموها عمههایی که کمتر دیدم‌شان چالهای بکنند و همان چند تکه باقی مانده را با سلام و صلوات چال کنند و در همان حال دشنامی نثار  روح پدر بزرگوارم که خاطرهی محبتهای ناکردهاش را هیچ از یاد نبرده‌ام بابت کاشتن همچین شازدهای بکنند و من خنده‌ام بگیرد از آنکه پدرجانم را سربلند کردهام و همه تلاشم را بکنم تا اگر همان طرفها هم جیرجیرکی یا اصلا کرمی پیدا شد و به گمانم باید که بشود خو بگیرم و آرام آرام روزهای رفته و حکایت مرگ غریبم را تعریفشان کنم تا جسد مانده‌ام که حالا فقط چند استخوان کریه و کمی سفید باقی مانده غمباد نکند و خوشحال باشد که او هم قصه شد و روزی خواهد رسید که کسی بیاید و بخواندش و به این همه حماقت بشری بخندند و باورش نشود  و باز مرا که حالا همان چند استخوانم هم که دیگر هیچ خاطرم نیست نصیب که و چه شده فراموش کنند و بگویم همین بود؛ فراموش شدم...

 


 

        

خودش بود؟

حالا چند روزی، چند لحظه ای از دگردیسی می گذرد ...


باز نوشتن را شروع کرده ام،‌ اینبار برای خودم ،‌برای همه ...

---


  

  خودش بود؟

نمی دونم، جداً نمی دونم ...

اینجا؟!اینجا، نه بچه جون، اشتباه می کنی ...

 

نه،شاید،فقط سر ظهرِ، پرده رو باز نکن ...

 ...

آها، این همون بیوه زن ست نه؟ ...

بیوه زن ... به بالکن همسایه روبرو خیره شده ...

تشتی از لباس های تازه شسته و زن همسایه لچک به سر که بی خیال، تکه های لباس رو می چلاند و با ظرافتی زنانه روی بند های پوسیده از آفتاب می آویزد ... چهارشنبه ست خب، همیشه همین بوده .

 

 

گندش رو درآوردن ...این چند روز تپه های اطرافو هم حصار کشی کردن ... جاده جنوبی هم بسته ست ...

حواست کجاست؟

به دست های عرق کرده ام نگاه می کنم ... تا همین چند دقیقه پیش کنج جیبهای شلوارم تنگ لمیده بودند ...

 

 

از اول چی شد؟ اول نداشت اصلا، از مغازه که بیرون اومدم نگاهم بهش افتاد،سرش رو برگردونده بود ... همین، اما،خودش بود مگه؟...

 نمی دونم . شانه ای بالا می اندازد و  ادامه می دهد: لابد اتفاقی بوده ...

 

اتفاقی؟

 اتفاقی را می جوم، مزه مزه اش می کنم ...

 

آه، حتما اتفاقی بوده، به بهونه اعلامیه ها هم که نگاهش کردم؛ شالش رو مرتب می کرد ... خوب این یعنی خیلی اتفاقی بوده ...

 

...

لعنت به این لبخند پر از بلاهت ... کثافت دیوانه! ...

 

دیدمش شاید، نه؟

اصلا کجا؟

ایستگاه.

آه ،آنجا بود. می شناسی که ...     تنها ایستگاه لکنته بزرگ، یا چه فرقی می کند، ایستگاه تنها لکنته ی بزرگ و انتظار ... انتظار و بوی گوشت های مانده ی  قصابی پشت ایستگاه و ادویه های صد سال خاک خورده عطاری چند قدم آن طرف تر ...  ترکیب چندش آوری ست ... معلق و آویزان بین ماندن یا  پیاده روی نیم ساعته تا ایستگاه بعدی ...

 

  "شاید به انتظار اون لکنته ی بزرگ می ارزه ... شاید هم نه، اصلا شاید درست مقابل پست بازرسی میان جاده، گلوله ای که قرار بود تو یکی از همون به اصلاح درگیری های روزانه نثار یکی از طرفین بشه، این بار نصیب تو شد ... تو که از ترس نفیر گلوله ها، سخت در گوشه ای، پشت ماشینی، تکه سنگی، چمباتمه زدی و دست های عرق کرده ات روی آن گوش های سرخ و کوچک آرام گرفته اند ... تو که چانه ات می لرزد و نمی دانی، آخرین باری ست که بغضت را فرو می خوری؟ ... تو که آن دخترک شاید آشنا، دیروز، همین دیروز درست وقتی سوار بر لکنته بزرگ می گذشتی ، باز هم رویش را از تو برگردانده بود ... من اما این هم آغوشی چند دقیقه ای را هم با آن چهل و چند مسافر خسته و بد عنق نمی خواهم ... تصور هوای سنگین و آکنده از بوی عرق مسافران تصویر ، می دانی که ..."

 

 

 

دانشگاه چه خبر؟

انگار معنی نگاه های خیره ام را نمی فهمد ...

آه، بچه های کشاورزی باز هم اعتصاب کردند ...

زر مفت می زنند . کارگاه فنی رو چهار ماهی میشه بستند ؛ فقط اون تکه زمین فکسنی کشاورزی باقی مونده که انگار همونو هم نمی خوان ... زمون ما چغندر هم نبود واسه کاشتن ...

؟ ...

 

 

دیدم اما، از پشت شیشه های فراخ وخاک گرفته اتوبوس دیدمش ... خیابان پر از چاله بود و با هر تکان، آن چهل پنجاه نفری که تنگ در هم لولیده اند ؛  قدمی به جلو، قدمی به عقب ، جابجا می شوند ... آویزم را سخت چسبیده ام ... همین پارسال بود که غفلت کردم و جزوه  و کتابهایم زیر آن چکمه های گل آلود - از همان ها که کارگران کارخانه ابتدای جاده همیشه به پا دارند - گم شد ... گم شد و من، زار می زدم ، بی توجه به آن چهل و چند جفت چشم خیره بر من و نگاه های حقارت آمیزشان، زار می زدم...که  کتاب ها ، کتاب ها ، کتاب هایم...

 

 

 همون که چشماش سیاه بود و خمار، نه؟

نه،کدوم چشم های خمار؟ فراموش کن ...

 

و باز خیره بر بالکن روبروی پنجره و انگار ردی از زن همسایه برجای نمانده، با اشتیاق از دخترک بلوک هفت می گوید، از حدس احمقانه اش که احتمالا حامله است ... از لباس های میل میل زیبای دخترک، از این خطای باصره که برآمدگی های اندام وامانده مان زیر این لباس های میل میل گم می شوند، یا چه می دانم، گیرنده های عصب بینایی فراموششان می کنند انگار که نیستند، نبوده اند، هیچوقت .

 

می شناسمش،شاید ... دختر بلوک هفت ... خوب همانی ست که شب ها، محو بازی نور وسایه اش روی پرده های پنچره می شوم.طبقه هفتم،چهارمین پنچره از سمت چپ ، باید همان باشد ، بقیه که اغلب تخلیه کرده اند ...خانه بغلی اش هم که نیست، چون همین پارسال بود که آتش گرفت و صاحبخانه بی نوا زنده زنده سوخت ... خوب که نگاه کنی ، هنوز می توان ردی از دوده ها در هوا دید،  نمی توان؟ ...

 

 

 

دخترک را دیده ام ، یک بار ، شاید هم دوبار؟ فر ریز موهایش را که دیده ای؟ هوممم ... هوممم، دوستشان دارم ... لبخندم را می بینی؟ می فهمم،با همه نخ نمایی اش، انگار  تماشای دخترک، درست زمانی که پشت به آفتاب ایستاده و مشتی از موهایش در باد تاب می خورند و گونه راستش چال افتاده ؛ از تصور امروز، فردا، شیرین تر است ... آه، داشت فراموشم می شد، دیدمش شاید ، خودش بود ، نه؟