-
وداع چشمها
جمعه 7 اردیبهشت 1386 15:48
وداع چشمها اثری از : مارسلین دبردوالمور برایم نامه منویس ! می دانی چقدر افسرده ام و چه طور آرزوی نیستی می کنم ! تابستان های زیبا بی تو برای من چون چراغ بی نور است . اکنون دیگر بازوان خود را فرو بسته ام؛چرا که نتوانستم تو را در میانشان در آغوش گیرم . و امروز؛اگر دلم را با فشار انگشتان سرد و بی روحت لمس کنی چو آن است که...
-
باران سکوت
سهشنبه 4 اردیبهشت 1386 14:14
گفته بودم " هر آنچه می خوانی؛الهاماتی است که در شبی بارانی وجودم را در آغوش گرفت . بی آنکه بخواهم و بدانم چرا؟! " ... خوب حالا دیگر دلیل اش را فهمیده ام ... من آن شب مست کرده بودم … باران سکوت و من امشب سخت دلتنگم . چون ساربانی که در کویر تنهایی جهاز ماتم و کوله بار اندوه را به دوش می کشد . شب زده ای که...
-
و هنوز ، یه تشکر کوچولو ...!
جمعه 24 فروردین 1386 14:41
تقدیم به یاسمین یاسمینم، هرگاه که دیده بر هم می گذارم و در عالم خیال،الهه ی امید و آرزو را به یاد می آورم؛نا خودآگاه دختری زیبا یاسمین نام را می یابم که چه روزها و شبهای غمگینی را در پناه سینه ی آسمان نگاهش سپری کرده. شاهزاده ای که هزار درد ناگفته را دل پس لبخند دلنشینش نهفته دارد.فرشته ای که حرف حرف نامش خود تکیه...
-
قندیل های اشک
جمعه 24 فروردین 1386 12:30
قندیل های اشک اثری از :کارمن سیلوا آه،دخترک آتشین نگاه،دیگر این پنجره را باز مکن،دیگر آن چشمان وسوسه آنگیزت را به سوی من خیره مساز،دیگر آن لبان یاقوت فامت را برای من بر هم مسای،بگذار آنها بر هم بیارامند.دیگر آن مژگان سر بر کمان ابرو فرو برده ات را بر هم بپیچ تا نوک برانشان برای پاره کردن دل من کند و فرسوده نشوند،دیگر...
-
اندر حکایت سالی که تمام می شود ...
سهشنبه 29 اسفند 1385 21:40
سلام، راستش می دونم اینجور حرفها هم واسه این وبلاگ خیلی غیر عادیه هم کاملا تکراری شده؛اما خب،یه سال دیگه هم گذشت.پاییزی تر از هر سال ولی خب بالاخره این شب ستم داره ره سپار جاده ی خاطرات می شه.یه روز دیگه میاد، با طلوعی از جنس بهار،نیمروزی چون تابستان که داغ تلخ غروب پاییز رو تو سینه داره و در انتها شبی به زیبایی...
-
بازگشت
جمعه 11 اسفند 1385 12:50
بازگشت اثری از:هانری هاینه افسوس.در زندگی غم انگیز من،زمانی سیمایی دل فریب پرتو افشان شد.دریغا. که اینک آن شمع فروزان مرده است و من در ظلمتی ژرف در افتاده ام.کودکان از تاریکی می ترسند و از این رو با صدای بلند ترانه می خوانند.من نیز کودکی دیوانه ام و در دل تاریکی نغمه ها سر می دهم.این که سرودم از طنین شادی ها تهی...
-
اسیر
سهشنبه 1 اسفند 1385 12:55
اسیر اثری از:پروپر-سیوس آخر محبوبه ی من،مرا اسیر چشمان خویش کرد.بیهوده الهه ی عشق یک چند مرا از تیر خود معاف کرده بود،اما دوباره به یاد من افتاد و فروغ دیدگان مرا گرفت و چندان پای هوس باز خود را بر سرم نهاد که اکنون دیگر از دختران پرهیزگار و پاک دامن گریزانم و به راهنمایی الهه ی عشق و هوس پیوسته سراغ ماجرایی تازه را...
-
نسیم راز تو را با من می گفت ...
دوشنبه 23 بهمن 1385 14:48
نسیم راز تو را با من می گفت ... اثری از: هوفمانستال وقتی که آهنگ موسیقی را در پیرامون آشیانه ات شنیدی،با خویش هیچ نیاندیشی؟شب تاریک و خفه بود و آنکس که درین تاریکه روی سنگی سخت نشسته بود و چنگ می زد، من بودم. با زبان موسیقی به تو راز دل گفتم ... «دلدار من همه جا جز تو نمی بینم،به هیچ چیز جز تو فکر نمی کنم. اما ناگهان...
-
اعتراف
یکشنبه 22 بهمن 1385 10:06
اعتـــراف اثری از:آلفیری همیشه بیم داشتن؛همیشه امیدوار بودن؛همیشه یاد از خاطرات گذشته کردن،همیشه نالیدن؛همیشه هوسی تازه کردن و هرگز راضی نبودن؛در طلب لذات دروغین آه کشیدن و هرگز سراغ حقیقتی که در دل هر کس نهفته است نرفتن؛خود را گاه بیشتر و گاه کمتر از ارزش واقعی،ارزش دادن؛تنها در ساعات رنج و غم،خویشتن را شناختن و...
-
یاد گذشته
یکشنبه 15 بهمن 1385 13:53
یاد گذشته اثری از: ایوانف می گویی راز دل خود را با تو حکایت کنم؟ولی حرف زدن چه فایده دارد؟مگر نه امواج لطیف اثیر در قفای بی کران لاجوردین،گرمی شعله های آتش هوس مرا برای تو به ارمغان می آورند و دل من از خلال رویای دلپذیر فراموش شده،رو به سوی تو می کند؟ این فاصله ی آسمانی چه زود طی می شود.هنوز یک لحظه بیش نگذشته است که...
-
بزم
یکشنبه 1 بهمن 1385 17:46
بزم نگارم؛ تو را چگونه بخوانم؟سالهاست که اندیشه ی تو از ذهنم دریای متلاطم ساخته.ماه هاست که یاد تو مایع حیاتم گشته و چون خون در یکایک مویرگ هایم جاری گردیده.روزهاست که فراقت چون تابوتی دردناک و مخوف شده که هر آن مرا می طلبد تا به آغوشش بشتابم.اما چرا؟ نیک به یاد دارم شبی را که ابرهای خاکستری با سکوت خویش بزمی بیاراسته...
-
بگذار
شنبه 23 دی 1385 13:50
دلبندم ، بگذار تا بدان جا روم که دیگر نشانی از تو نیابم. بگذار تا بدان جا روم که در هر چه می نگرم تجلی تو را نبینم .می دانم که نمی دانی اما یاد تو همچنان که در وجودم می خلد،عصاره ی زندگانی ام را با لبان زهر آلودش می نوشد و بی آنکه بخواهم پوچ تر از پیشم می کند. بگذار تا بدان جا روم که افاق همگی به نگاهم ختم شوند و تا...
-
افسوس
سهشنبه 12 دی 1385 14:17
افسوس که کاخ آرزوهایم را بر شالوده ی نگاهت بنا کردم . نگاهی که گاه در عطوفتش غرق می شدم و گاه در شراره هایش می سوختم . افسوس که نهال امیدم را در باغچه دلت پروراندم و افسوس که خاک خون آلوده ی دلت بر آنش داشت تا شکوفه ی غم دهد و میوه ی حسرت . افسوس که ذهن مشوش و سرگردان تو را تنها قطب نمای خویش می پنداشتم . ذهنی که هر...
-
آنگاه
چهارشنبه 6 دی 1385 14:56
آنگاه ... دلبندم، آنگاه که سد سکوت را بشکنیم و زبان را به گناه بیالاییم؛تو را می خوانم.آندم که سایه ی وهم انگیز آلام و آمالمان بر ما چیره ساز گردد؛واندر آن بستر اوهام سایه ی تو را خواهم جویید و به جست و جوی خیال تو خواهم بود.آن هنگام که تاریخ زمان و زمانه را می بلعد و به دریای فراموشی می سپارد؛تو را به یاد خواهم آورد...
-
با تو
جمعه 1 دی 1385 11:26
با تو نگار من دیری است که شراره های نگاهت،سنبله های لبخندت،و حریر دلنشین کلماتت خبر از قهری جانگداز میدهند.آخر گناه آن سوخته دل دل بسته چه بود که این چنین به حکم جفا و به جرم وفا به دار مجازات می آویزیش؟ من با تو از عشق گفتم.از ترانه هایی که شبانگاهان ستاره ها در گوشم زمزمه کردند.با تو از باران گفتم.از چشمی بنده نواز...
-
وداع
پنجشنبه 16 آذر 1385 13:55
وداع و این شاید تلخ ترین واژه ی لغت نامه بشری باشد آنگاه که دلداری دلداده ای را ترک می گوید...و شاید به شیرینی بوسه ای باشد آن دم که خاطرات تلخ گذشته را تا ابد وداع می گوییم.و حال تو می نگری که تا کنون که ها و چه ها را وداع گفته ای. من با تو وداعی گفتم،با همه خاطراتی که سالها زخم تازیانه هاشان جسم و جانم را می آزرد.و...
-
مقدمه بود
جمعه 26 آبان 1385 18:05
مقدمه نیست قبلن نوشته بودم تو اینجایی که فلان. تو اینجایی که بهمان. تو که اینجا نیستی نازنین. نیستی و مقدمه نیست. نیستی و موخره رفت. نیستی نازنین. پ ن : تو واقعا برای همین اینجایی؟ بیخیال پ ن : اصلا باورم/باورش نکنید، ماجرای این وبلاگ هزار نام و هزار نشان، چیزی نیست جز عادت به نوشتن، نداشتن و نبودن. پ ن : شما که...
-
شگفتانگیزترین چیز
سهشنبه 23 آبان 1385 17:56
شگفتانگیزترین چیز آناست که تو و من همیشه،در سرزمینی ناشناخنته برای دیگران با هم قدم میزنیم هر دو دستهامان را دراز میکنیم تا بهرهی خود را از زندگی بگیریم، و بهراستی زندگی سخاوتمند است. جبران خلیل جبران پ ن : این تنها اسمایلی بکار رفته در وبلاگ است، نشان به نشان حجب و حیای من. پ ن : همین را در وبلاگ دیگرم که سه...
-
زبان از یاد رفته
پنجشنبه 18 آبان 1385 16:37
زبان از یاد رفته... شل سیلوراستاین روزی من زبان گلها را میدانستم روزی هر آنچه را که کرم ابریشم میگفت میفهمیدم روزی من پنهانی به پرحرفی سارها میخندیدم و در بستر خود به گفتوگو با پـروانهها مینشسـتم. روزی من همه پرسشهای زنجرهها را میشنیدم و پاسخ میگفتم. با هر دانه برفـی که به زمیــن میافتاد و هنگام مـردن...
-
بودن یا نبودن،مساله این است!
جمعه 12 آبان 1385 17:09
بودن یا نبودن،مساله این است! ویلیام شکسپیر (اقتباس از درام «هملت» هنگامی که هملت با نامزدش «ایفیلیا» مشغول صحبت است.) بودن یا نبودن،مساله این است! آیا پسندیدهتر آناست که تازیانهها و بلاهای روزگار غدار را با پشت شکسته و خمیدهمان متحمل شویم یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم تا آن دشواریها...
-
همانطور که خواسته بودم
چهارشنبه 5 مهر 1385 19:46
همانطور که خواسته بودم غروب شده، محبوب من آهسته آهسته از تپه پر گل پر از خوشهی گندم، پایین میآید. ای عقل، مرا یاری کن تا به دیدار او عنان اختیار از کف ندهم، زیرا او لحظهای دیگر از کنار خانهی من خواهد گذشت. محبوبم، به من منگر! زیرا اگر آتشین نگاهت آنطور که من میخواهم پر مهر و عاشقانه نباشد؛از غصه جان خواهم سپرد....
-
غم دل
شنبه 18 شهریور 1385 20:56
غم دل غم درونم را دید و نگرانی دلم را یافت. دید که چه سان جان من در تب و عطش میسوزد. میدانست که درد من از اوست و درمان هم از اوست. با اینهمه، آنقدر نگریست تا دلم پیش چشم او افسرد. نه به نالههای دلم گوش داد، نه به تیرهایی که به دلم نشسته بود نگریست، چون گوری خاموش و چون برجی بیحرکت بود.به روح او نگریستم و یافتم که...